#داستان_کودکانه
پرواز🌹
پویا دسته فرمان را سفت چسبید.
آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد.
پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد.
آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت.
به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد.
تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد.
شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی.
چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟"
پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور."
دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت.
پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها."
خرسی محکم به صندلی چسبید.
پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد.
روی کوه، برف سفیدی بود.
به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد.
هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود.
خرسی گفت :"دوباره برف می خوام."
پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:"
خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش."
پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد.
دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..."
دستی روی شانه اش نشست.
"پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد.
با نگرانی دور و برش را دید.
خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود.
مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه."
پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود.
آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت.
مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم."
پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته."
پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم."
دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون