#داستان_کودکانه
دوست مهربون🌹
صدای چهچه بلبل ها در دشت پیچیده بود.
زنبور کوچولو تنها در خانه نشسته بود.
از پنجره بیرون را نگاه کرد.
با خودش گفت:" کاش من دوستانی داشتم."
ازخانه بیرون زد.
روی گلبرگِ گلِ سرخ نشست.
با صدای بلند، سلام داد.
گل سرخ لبخند زد و گفت:" سلام. چه زنبورِ با ادبی."
زنبور کوچولو روی زمین نشست.
مورچه داشت با زحمت، دانه ای را هُل می داد. زنبور کوچولو، به کمکش رفت.
باهم دانه را هل دادند. مورچه دانه را داخلِ لانه برد.
از زنبور تشکر کرد و گفت:" چه زنبورِ مهربونی."
زنبور کوچولو پرید و روی شاخه درخت نشست.
کفشدوزک، با عجله از لانه بیرون آمد. به زنبور کوچولو گفت:" می تونی کمکم کنی؟ پسرم بیماره باید ببرمش پیش خاله سوسکه. تا بهش دارو بده."
زنبور کوچولو گفت:"خودم می برمش."
بچه کفشدوزک را برداشت.
با هم، خانه خاله سوسکه رفتند.
خاله سوسکه گفت:"چه زنبورِ دلسوزی."
و به بچه کفشدوزک، دمنوش داد.
حالش خوب شد.
زنبور کوچولو خداحافظی کرد.
بچه کفشدوزک گفت:"صبح منتظرت هستم تا باهم بازی کنیم."
به طرف خانه راه افتاد.
مورچه او را دید و گفت:" فردا صبح بیا همین جا. می خوایم با هم بازی کنیم."
گل سرخ گفت:"هر روز به من سر بزن از دیدنت خوشحال می شم."
زنبور کوچولو خندید و برای دوستانش دست تکان داد.
او دیگر تنها نبود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون