بعد از رفتنِ احمدآقا، محسن به اتاق آمد. پنجره اتاق را باز کرد. تیر ماه رو به پایان بود. ولی نسیم ملایمی به درون اتاق وزید. محسن رو به پنجره گفت:" خوبه که گاهی، حال و هوای ما آدما هم مثلِ هوای بیرون تغییر کنه. گاهی باید به دلمون یه خونه تکونی بدیم. لازمه که حتی به قلبمون هم تکونی بدیم. گاهی داریم راه رو اشتباه می ریم وفکر می کنیم درسته. گاهی چیزهایی رو توی دلمون جا می کنیم که جاش اونجا نیست. گاهی فراموش می کنیم، ما کی هستیم و جایگاهمون کجاست. گاهی یادمون می ره هر چیزی که در اطراف ماست و هر کسی که پا به زندگیمون می گذاره، فقط و فقط ، مایه امتحانِ ماست.:" بعد نفس عمیقی کشید و به سمت امید رفت وگفت:"امید جان، ما برای هدف والاتری خلق شدیم. خودت را در گیرِ غم و غصه دنیا نکن. همه چیز می گذره.:" امید اشک هاش رو پاک کرد و گفت:"دیگه هیچی برام مهم نیست. هیچ چیز. می خواد بگذره یا نگذره." محسن لیوانی را از آبمیوه پر کرد و به لبهای امید نزدیک کرد و گفت:" بهتره به چیزهای خوب فکر کنی. حتما در پسِ این تلخی روزگارِ حکمتی هست." و کمک کرد تا امید جرعه ای بنوشد. صدای اذان بلند شد. محسن سجاده اش را پهن کرد و گوشه اتاق قامت بست. نمازش که تمام شد، از کیفش، لقمه ای بیرون آورد. به امید تعارف کرد و گفت:" افطار شد برادر، بفرما." امید نفس عمیقی کشید و گفت:"نوش جان. مگه تموم نشده؟" محسن گفت:" فردا شبِ عیده." امید دوباره خیره به سقف شد و با خود اندیشید:" خوش به حالشون که یک روز برای شادی و عید دارند. ولی من چی؟ روزِ عید، روزِ نامزدیه زهراست. روز بد بختی من. باید کاری کنم. حتما مادربزرگ می تونه کمکم کنه. باید ببینمش." به سمت محسن برگشت وگفت:" باید مادر بزرگم رو ببینم." محسن جرعه ای آب نوشید و گفت:"چشم ردیف می کنم." گوشی اش را در آورد و شماره احمدآقا را گرفت. قرار شد همان شب، مادر بزرگ به دیدنش بیاید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490