#گندمزار_طلائی
#قسمت_220
نمی دونم شاید هنوز هم نگرانِ توئه🤔⁉️
_نگرانِ من😳⁉️
برای چی⁉️
_گندم جان تو درسته یه مدت به سپهر وابسطه شده بودی.
چون به دردِ دلت گوش می دادو بهت یه قول هایی داده بود.
ولی دیدی چه راحت تورا ول کرد ورفت سراغِ یکی دیگه .
_ولی اون مقصر نبود.
_چقدر تو ساده ای دختر😒
اگر ساده نبودی که گولش را نمی خوردی .
_چی می گی تو⁉️
ملیحه بابام امروز وفردا میاد.
و حتما سپهر هم پیداش می شه.
من باید بدونم جریان چیه ⁉️
_یعنی خودت نفهمیدی.
اون دختر ....😒
_اون قصیه اش تمام شده .اجبار پدرش بوده.
_گندم تورا خدا همه این ها داستان بود که سحر وسپهر سرِ هم کردند.
اون دختره وقتی فهمید سپهر دیگه ثروتی نداره ولش کرد ورفت.
وگرنه سپهر عمراً اونو ول می کرد تازه قرارِ عروسیشون را هم گذاشته بودند و در تدارک بودند.
_چی داری می گی 😳⁉️
_بله عزیزم .هیچ فکر کردی این چند وقت کجا بود و چه کار می کرد.⁉️
دیگه بماند .
مجبور شدم تا اینجاش را هم بگم .
تاخودت را بد بخت نکنی.
حالا خودت می دونی.
وقت واسه فکر کردن داری.
هیچ اجباری هم نیست.
ولی من خیلی دلم می خواد زن داداشِ من بشی 😁
بازهنگ کرده بودم . نمی تونستم چیزی بگم .
فقط نگاش می کردم وبه حرفهایی که زد فکر می کردم.
ولی باید مطمئن می شدم.
_پس اون همه حرفهای عاشقانه سپهر ⁉️
آمدنش اینجا⁉️
سحر⁉️
یعنی همه اش دروغ بود⁉️😩
_ببین عزیزم نمی گم سپهر دوستت نداره.
ولی شاید هم زمان چند نفرِ دیگه را هم دوست داشته باشه.😁
درسته می خواد با تو ازدواج کنه.
ولی چرا حالا⁉️
چرا وقتی ثروتمند بودند .ازت خواستگاری نکرد.⁉️
هیچ فکر کردی ⁉️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#شبها_بدون_او
#قسمت_220
امیرحسین را تازه خوابانده بودم که زنگ در را زد. بعد از ثانیهای پیامکش آمد.
-زودتر بیا معطلم.
چارهای جز رفتن نداشتم. آماده شدم و از مادر خداحافظی کردم. طبق معمول ذکر گویان بدرقهام کرد.
پشت فرمان اتومبیل نشسته بود و با دیدنم لبخند زد. باد سردی میوزید. سر و ته کوچه را از لای در نگاه کردم. خیالم که از نبودن زهرا خانم و ناصر، راحت شد، با سرعت به طرف اتومبیل ترانه رفتم. در را باز کردم و سلام دادم.
جواب داد و بلافاصله پا روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
پیچ کوچه را که رد کرد به صندلی تکیه دادم.
- زهرا رو نیاوردی؟
+نه بابا! حوصله داری؟ یک ساعت میخوایم بریم روضه، از دست این بچهها عذاب بکشیم؟ مامانم رو که میشناسی، گفت، میبری بچه نظر میخوره.
+راست میگه، منم امیرحسین رو خوابوندم. دلم میخواست بیارمش. آخه بچم خیلی مظلومه.
دلم براش میسوزه. همش میگه، مامان با بابا آشتی کن. بیا بریم خونهمون. اصلا خونه ساجده خانوم رو دوست نداره. ایلیا اذیتش میکنه.
اهمان طور که به خیابان اصلی وارد میشد، سری تکان داد.
-حق داره بچه، هیچ کس جای مادر رو نمیگیره.
ولی ماجرای شما هم داستانی شده ها!
والا! هر کسی دعوا و قهر میکنه زودی آشتی میشه و تموم. همین لیلای ما دیدی نذاشتیم به هفته بکشه. آشتیشون دادیم. آخر هفته هم قراره بیان خونهمون مهمونی.
آهی کشیدم.
-آره دیگه، شانس منه بدبخته. هیچ کس پا پیش نمیذاره. امیدم به دایی بود که اونم دیگه کمکم نمیکنه.
آینه جلو را میزان کرد. سرعتش را کم کرد و به کنار جاده کشید.
-بذار اینا که عجله دارن برن تا بلایی سرمون نیاوردن. حالا خودمون هیچی، اگه ماشین جلال طوری بشه که واویلا. خودش هم چیزی نگه، زنداییم بیچارهم میکنه. "آی بچم بدبخت شد و بیچاره شد و چقدر باید خرج کنه و....." اوه.. داستانی میشه برامون.
از شکلک ها و اداهایش خندهام گرفت.
-وای ترانه خدا نکشه تو رو، من چی میگم؟ تو چی میگی؟
قیافه جدی به خود گرفت.
-می فهمم چی میگی. میدونی چرا بابام دیگه دخالت نمیکنه؟ آخه دلش برای تو میسوزه.
میگه، مگه مریم چی کم داره که شوهرش اونطوری از خونه بیرونش کرد. اون شب که هر چی با مهرداد صحبت کرد و اون حرفش رو گوش نکرد، بهش بر خورده. میگه اون پسر دیگه لیاقت مریم رو نداره. مریم رو پیش همه خرد کرده.
نمی دونم لج کرده. مرد هستند دیگه قُد و یه دنده. منم که بهش میگم، خب مریم زندگیش رو دوست داره. میگه، اون زندگی دیگه به درد مریم نمیخوره. جدا بشه راحت زندگی کنه.
دستی به صورتم کشیدم و به اتومبیل جلویی خیره شدم.
-کاش یکی از خودم میپرسید. حتی مهرداد هم داره تنهایی تصمیم میگیره. اوایل زندگیمون میگفت، هر چی تو بگی. ولی الان اصلا به خواست من توجه نداره.
حتی آقای صفری هم بهش گفت، حق نداری به جای سه نفر تصمیم بگیری.
دنده را جا به جا کرد و گفت:
-آها! راستی جریان آقای صفری چی شد؟ چرا دیگه نیومد؟
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_220
بعد از رفتنِ احمدآقا، محسن به اتاق آمد. پنجره اتاق را باز کرد. تیر ماه رو به پایان بود. ولی نسیم ملایمی به درون اتاق وزید.
محسن رو به پنجره گفت:" خوبه که گاهی، حال و هوای ما آدما هم مثلِ هوای بیرون تغییر کنه. گاهی باید به دلمون یه خونه تکونی بدیم. لازمه که حتی به قلبمون هم تکونی بدیم. گاهی داریم راه رو اشتباه می ریم وفکر می کنیم درسته.
گاهی چیزهایی رو توی دلمون جا می کنیم که جاش اونجا نیست. گاهی فراموش می کنیم، ما کی هستیم و جایگاهمون کجاست. گاهی یادمون می ره هر چیزی که در اطراف ماست و هر کسی که پا به زندگیمون می گذاره، فقط و فقط ، مایه امتحانِ ماست.:"
بعد نفس عمیقی کشید و به سمت امید رفت وگفت:"امید جان، ما برای هدف والاتری خلق شدیم. خودت را در گیرِ غم و غصه دنیا نکن. همه چیز می گذره.:"
امید اشک هاش رو پاک کرد و گفت:"دیگه هیچی برام مهم نیست. هیچ چیز. می خواد بگذره یا نگذره."
محسن لیوانی را از آبمیوه پر کرد و به لبهای امید نزدیک کرد و گفت:" بهتره به چیزهای خوب فکر کنی. حتما در پسِ این تلخی روزگارِ حکمتی هست."
و کمک کرد تا امید جرعه ای بنوشد.
صدای اذان بلند شد.
محسن سجاده اش را پهن کرد و گوشه اتاق قامت بست.
نمازش که تمام شد، از کیفش، لقمه ای بیرون آورد. به امید تعارف کرد و گفت:" افطار شد برادر، بفرما."
امید نفس عمیقی کشید و گفت:"نوش جان. مگه تموم نشده؟"
محسن گفت:" فردا شبِ عیده."
امید دوباره خیره به سقف شد و با خود اندیشید:" خوش به حالشون که یک روز برای شادی و عید دارند. ولی من چی؟ روزِ عید، روزِ نامزدیه زهراست. روز بد بختی من. باید کاری کنم. حتما مادربزرگ می تونه کمکم کنه. باید ببینمش."
به سمت محسن برگشت وگفت:" باید مادر بزرگم رو ببینم."
محسن جرعه ای آب نوشید و گفت:"چشم ردیف می کنم."
گوشی اش را در آورد و شماره احمدآقا را گرفت. قرار شد همان شب، مادر بزرگ به دیدنش بیاید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490