#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_247
چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید.
باید برای زندگی جدید آماده می شد.
صدای در را که شنید چشمانش را باز کرد. محسن با لبخند وارد شد و گفت:" مهندس امروز وضعت خیلی خوبه. مارو تحویل نمی گیری. دلم برات تنگ شد. یه عید مبارک حسابی بهم بدهکاری."
امید لبخند زد و گفت:"عیدِ چی؟ دلت خوشه ها."
محسن نزدیک شد و دستِ امید رو گرفت و پیشانی اش را بوسید.
بلند خندید و گفت:" عیدت مبارک. برادر. امروز عیدی زیاد داری. تازه منم برات عیدی دارم."
بعد به در اشاره کرد و گفت:" بفرمایید."
چند قدم جلو رفت که در باز شد و مردی میانسال با قدی متوسط وارد شد. امید با تعجب نگاه کرد. مرد لبخندی به لب داشت. سلام داد. محسن جلو رفت و دستش را گرفت و گفت:" سلام. خوش اومدید. لطفا از این طرف."
تازه امید متوجه شد که او نابیناست.
سلام داد. مرد جوابش را داد. محسن کمک کرد تا او روی صندلی بنشیند.
بعد با لبخند رو به امید کرد و گفت:" خب اینم عیدی من. همون کسی که مشتاق دیدارش بودی."
امید با تعجب نگاه کرد و سرش را تکان داد. محسن خندید و گفت:" نه دیگه مهندس جان. باید خودت حدس بزنی. پس اون ذهن خلاق و هوشت کجا رفته. حل کردنش دیگه از فرمول ریاضی که سخت تر نیست."
بعد هم بلند بلند همراه مرد خندید.
امید دوباره او را بر انداز کرد. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر نتیجه می گرفت. مرد خندید و گفت:"محسن جان اذیتش نکن. حق داره بابا. ما کجا و مهندس کجا؟"
امید به فکر فرو رفت. حتی لحن و صدایش هم برایش غریب بود.
ولی محسن خیال کوتاه آمدن نداشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490