eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
همان جا پشت در نشستم. صدای حرف زدنشون می آمد و بعد بابا ؛ در اتاق را زد و صدام کرد. در را باز کردم. بالبخند بهم نگاه کردو گفت: _نمی خوای بیای پائین؟😊 _نه باباجان؛ خودتون بگید بره. _یعنی جواب رد بهش بدم. سرم را پائین انداختم و گفتم: _بله ردش کنید. من نمی خوام باهاش ازدواج کنم. _باشه عزیزم هر طور خودت می خوای. وبعد رفت. نفسِ عمیقی کشیدم وخیالم راحت شد. رفتم کنار پنجره ؛ شب بود و گندمزار در تاریکی فرو رفته بود. وچیزی ازش پیدا نبود.چشمهام را بستم و توی خیالم تجسمش کردم. همان گندمزاری راکه پر از خوشه های طلایی گندم بود. من وبابا درش دنبال بازی می کردیم. صدای در اومد و من را از آن رؤیای شیرین بیرون کشید. گفتم: _بله بفرمایید. بابا وارد اتاق شد وگفت: _گندم جان آقا سمهر اصرار داره باهات صحبت کنه . بعد چند ضربه به در زده شد وسپهر وارد شد. _سلام ؛ خوبی؟ سرم را پایین انداختم و بابا از اتاق خارج شد. _بالاخره اتاقِ قشنگت را دیدم.😊 سحر از اینجا برام گفته بود. می شه گندمزارت را هم ببینم ⁉️ ماتم برده بود. اومد کنارم و نگاهی به گندمزار انداخت و بعد گفت: _چه شانسی دارم؛ فکر کنم دیر اومدم.آخه نه نور هست توی گندمزار و نه گندم. بعد برگشت سمتِ من. _ولی توهستی.😊مگه نه ⁉️ سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم. دوباره گفت: _گندم ؛ توهستی ومن به خاطرِ تو اومدم. تو که ردم نمی کنی⁉️ می دونی که چقدر دوستت دارم.یادت که نرفته؛ روزهای خوشی را که باهم داشتیم⁉️ برام خیلی سخت بود؛ شنیدنِ این حرفها ومی ترسیدم نتونم مقاومت کنم ودر برابر حرفهای عاشقانه اش؛ تسلیم بشم و قبولش کنم. نه من اینو نمی خواستم باید یه چیزی می گفتم که برای همیشه بره و فراموشم کنم.اما چی⁉️ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید. باید برای زندگی جدید آماده می شد. صدای در را که شنید چشمانش را باز کرد. محسن با لبخند وارد شد و گفت:" مهندس امروز وضعت خیلی خوبه. مارو تحویل نمی گیری. دلم برات تنگ شد. یه عید مبارک حسابی بهم بدهکاری." امید لبخند زد و گفت:"عیدِ چی؟ دلت خوشه ها." محسن نزدیک شد و دستِ امید رو گرفت و پیشانی اش را بوسید. بلند خندید و گفت:" عیدت مبارک. برادر. امروز عیدی زیاد داری. تازه منم برات عیدی دارم." بعد به در اشاره کرد و گفت:" بفرمایید." چند قدم جلو رفت که در باز شد و مردی میانسال با قدی متوسط وارد شد. امید با تعجب نگاه کرد. مرد لبخندی به لب داشت. سلام داد. محسن جلو رفت و دستش را گرفت و گفت:" سلام. خوش اومدید. لطفا از این طرف." تازه امید متوجه شد که او نابیناست. سلام داد. مرد جوابش را داد. محسن کمک کرد تا او روی صندلی بنشیند. بعد با لبخند رو به امید کرد و گفت:" خب اینم عیدی من. همون کسی که مشتاق دیدارش بودی." امید با تعجب نگاه کرد و سرش را تکان داد. محسن خندید و گفت:" نه دیگه مهندس جان. باید خودت حدس بزنی. پس اون ذهن خلاق و هوشت کجا رفته. حل کردنش دیگه از فرمول ریاضی که سخت تر نیست." بعد هم بلند بلند همراه مرد خندید. امید دوباره او را بر انداز کرد. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر نتیجه می گرفت. مرد خندید و گفت:"محسن جان اذیتش نکن. حق داره بابا. ما کجا و مهندس کجا؟" امید به فکر فرو رفت. حتی لحن و صدایش هم برایش غریب بود. ولی محسن خیال کوتاه آمدن نداشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490