توی روزهای پائیزی آرام آرام، درختان رخت رنگی به تن می‌کردند. و انگار حال و هوای همه عوض می‌شد و دوباره یکی یکی پیغامِ خواستگاری می‌آمد و دیگر اهلِ خانه اصرار نمی‌کردند. این اصرار نکردن برای فرشته خوشایند بود اما نمی‌دانم این خواستگار چه اصراری داشت و کی بود که فرزاد با همه مراعاتی که به حالِ فرشته می‌کرد، دربرابرِ این خواستگار نمی‌توانست دوام بیاورد. و به ناچار به سراغِ فرشته آمد. _سلام به به خواهرم پاک غرق مطالعه شده _سلام داداش بفرما _چشم من که فرمائیدم و واردِ اتاق فرشته شد و کنارش نشست. نگاهی به اطر افِ فرشته انداخت که چند کتاب و یک دفترچه بود و فرشته درحالِ نکته برداری . _خب بگو ببینم با این همه کتاب که خوندی چی شدی حالا؟! _مگه قراره چیزی بشم می‌خونم بلکه یه چیزی یاد بگیرم. و البته کمی ذهنم را دور کنم از خاطراتِ علی. که هر بار با به یاد آوردنِ خوبیهاش و خاطره‌هاش غم عالم روی دلم می‌شینه. _غصه نخور عزیزم این روزها هم می‌گذره زیاد به خودت سخت نگیر. خب حالا با یه خبرِ خوش چطوری؟! _چه خبری؟! _یه خبر خوب. می‌دونی فرشته. اصلا دلم نمی‌خواد حالت بد بشه و مثلِ آن شب زهره‌ترکمون کنی ولی چاره ندارم . این یک نفر را هیچ جوره نمی‌تونم ردش کنم . چند وقته انقدر برای دیدنت پافشاری می‌کنه دیگه واقعا کلافه‌ام کرده تورو خدا بگذار بیاد . خودت بگو نه من هم از شرش راحت بشم. _آخه داداش من که جوابم معلومه آخه چرا باید بیاد _می‌دونم عزیزم می‌بینی که این چند وقت هم با اینکه خیلی‌ها پیشنهاد ازدواج دادند بهت چیزی نگفتم ولی این یه نفر هیچ جوره کوتاه نمیاد میگه می‌خواد جواب رد را از زبونِ خودت بشنوه . بگذار بیاد خودت بگو نه . باشه؟ _والله چی بگم داداش. _قربونت برم هرچی دلت خواست بگو. اصلا می‌دونی فرشته دوتا فحشِ آبدار بهش بده . دیگه بره پشتش را هم نگاه نکنه. _باشه اگه شما این طوری راحت میشی. روی چشمم _قربوت برم من خواهر خوبم. تقصیرِ خودته دیگه انقدرخوبی انقدر نجیبی که اخلاق و رفتارت شده زبانزدِ همه دوست و آشنا پس باهاش یه قرار می‌گذارم. بیچاره حتما از خوشحالی بال درمیاره.. برای فرشته هیچ فرقی نمی‌کرد که این خواستگار کیه و فقط شنیدنِ اسمِ خواستگار حالش را بدتر می‌کرد ولی حالا خوشحال بود که خانواده‌اش دیگه اصراری برای ازدواجش ندارند. و از این بابت حالش بهتر بود و بیشتر با بچه‌ها بود. سعی می‌کرد به درس و مشقشون رسیدگی کنه و بیشتر باهاشون باشه. و غصه خوردن و یادِ علی را بگذاره برای وقتِ تنهاییش. بچه‌ها هم از دیدنِ بهتر شدنِ مادرشون خوشحال بودند. ولی جای خالی پدرشون اذیتشون می‌کرد. آن شب بعد از شام فرزاد فرشته را صدا کرد و با هم به اتاق رفتند درِ اتاق را بست و روبروی فرشته نشست. _فرشته جان خواهش می‌کنم از دستم ناراحت نشو و خوب به حرفهام گوش کن. من اصلا دلم نمی‌خواد تو را مجبور کنم که ازدواج کنی. درست هم نیست . ولی خودت هم می‌دونی به علی قول دادم. حرف دلِ تو رو هم می‌دونم . ولی این بار فرق می‌کنه. این بنده خدا خیلی با من صحبت کرده. خودم هم خوب می‌شناسمش. درسته که شاید هیچ وقت هیچ کس مثلِ علی نشه برات. ولی ازت خواهش می‌کنم به پیشنهادِ این بنده خدا فکر کن. فرشته خواهش می‌کنم. به این فکر نکن که یه جوری ردش کنی. البته من بهش گفتم که تو اصلا قصدِ ازدواج نداری ولی دلم نمی‌خواد تو این جوری به قضیه نگاه کنی. باهاش صحبت کن. هر چیزی را که لازمه ازش بپرس. فردا قراره که بیاد چون خوب می‌شناسمش. گفتم صبح بیادکه بچه‌ها مدرسه‌اند. من حرفهاش را شنیدم. پس لازمه تو هم خوب بشنوی . فرشته قول بده. _باشه داداش ولی فقط گوش می‌کنم. توقع دیگه‌ای ازم نداشته باش 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490