🕊 🔹از وقتی شوهرش زمین‌گیر شد همه‌ی بار زندگی روی دوش عالیه بود و رضا پسر بزرگ‌تر، در جبهه. دوتا سرباز آمدند و گفتند: رضا زخمی‌شده آوردنَش زنجان. عالیه گوشی را برداشت و به همان چهار بیمارستانی که توی زنجان بود زنگ زد. گفتند: ما زخمی‌ای به این اسم نداریم. عالیه می‌فهمد که رضا شهید شده‌است. 🔸روز تشییع پیکر رضا، عالیه سجده‌ی شکر کرد. آن وقت‌ها عزیزالله پسر کوچک‌تر ١٧ سالش بود. صبح به صبح کار عزیزالله این شده بود که دست‌ و پا و پیشانیِ مادر را می‌بوسید تا راضی‌اش کند که به جبهه برود. عالیه به او می‌گفت: بیا ازدواج کن! او هم جواب می‌داد: سال ۶۵ ازدواج می‌کنم. سال ۶۵ بود که خبر آوردند عزیزالله شهید شده، همه نگران بودند که عالیه چه می‌کند؟ اما... لحظاتی که فکر می‌کردند مادر بی‌صبری خواهد کرد از همیشه صبورتر بود. عالیه ایستاد به نماز شکر خواندن... 📝 خاطرات عالیه آدمی، مادر شهیدان رضا و عزیزالله امیریان. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها @astanehmehr