#خاطرات_مامان۲۴
#حس_مادری
یه موجود کوچولو دادند بغلم.لحظه بدنیا اومدن پسرم خیلی احساسی بود .همه پرستارا و خانم دکتر تحت تاثیر قرار گرفته بودند. بچه رو بغلم گرفته بودم و حاضر نبودم بدم ببرن چکش کنن. فقط سرشو میبوسیدم و میخواستم نگهش دارم.
به خودم میگفتم حتی یه لحظه نمیزارم کسی بغلش کنه.
فقطه فقطه فقط خودم بغلش میکنم و به همه میگم که محمدجواد خیلی شیرمیخوره.اصلا دست هیچکدومتون نمیدم.
ولی از همون لحظه شروع شد پرستارا گرفتن بردنش به دست و پاش جوهر زدند ازش آزمایش گرفتند تست ریه بردند بعدم که بردند واکسنش زدند.
نمیزاشتن بچم دو ساعت از شروع نفسش بگذره.داشت تا قبل از این توی شکم مادرش خوابشو میکرد بابا ول کنید چکارش دارید😔
میگفتن باید تیروئیدش رو چک کنیم.ریه ش شاید کامل نباشه.
من که تا لحظه های بعد از تولدش شاد و مسرور بودم حالا غصه میخوردم و هی استرس میکشیدم.
مدام سرم میچرخید اینور و اونور تا بچمو یه دقیقه ببینم.
کلافه شدم آخرش آوردنش گفتن بیامامانش شیرش بده.
بغلشکردم مث جوجه های رنگی لطیف و بی جون بود.فقط دو کیلو بود.توی دستام گم میشد.انگشت من چقد گنده بود.کل صورت بچم به درازای انگشتم وسعت نداشت.
مامان خیلی خوشحال بود هی تلاش میکرد بچم موفق بشه شیر بخوره.
اون شب توی بیمارستان هنوز بستری بودم.
پرستار یه سرنگ کوچولو اورد با شیرخشک و داد به مامان.
میگفت مام بزرگ جون لطفا با سرنگ بهش شیربده تا وقتی یاد بگیره از مامانش شیر بخوره ضعف نکنه.
مامان بچه رو بغل نمیکرد میگفت کوچولوئه میترسم بیفته.خودم بغلش میکردم آخجون..😍😍😍
مامان چندبار با سرنگ بهش شیر داد ولی محمدجواد دوست نداشت یا اینکه میریختش از دهن بیرون.خلاصه هی تلاش میکردیم شیرمادر نمیخورد...😞
دستاشو نوازش کردم خدایا این چوب کبریتا رو تو خلق کردی گذاشتی روی دستای این بچه؟!
خدایا این صورت کوچولو رو تو انقد ظریف درست کردی که کل صورتش اندازه گردی کف دستمم نیست؟
خدایا چقد این بچه لطیفه مث پر می مونه.
یعنی من میتونم این جوجو رو بزرگش کنم.این کچل پر وزن رو میتونم پرورشش بدم.خدایا بچم رو چقد دوس دارم ، چقد ازت ممنونم.
داشتم نازش میکردم که حس کردم بچم تنش یخه
به مامان گفتم : گفت یا حضرت عباس گفتم یچیزی میشه ها.خداااا پرستار بچمون از دست رفت...
میزد توی سرخودش و فک میکرد با همین یه جمله من بچم دارفانی رو وداع میکنه
پرستار هل زده اومد تو اتاق و بچه رو بغل کرد برد.گفت قندش افتاده.
من واقعا کوپ کردم گفتم دیدی همه دلخوشیهای من امید و آرزوهای من پرپر شد😭
پرستارا فقط رفتند و هیچکس جواب درست درمون نمیداد بفهمیم چیشده.
مامان اشک میریخت و گوشیشو برداشته بود داشت به احسان و خاله سمانه و بابا و هرکسی که میشناخت گزارش لحظه به لحظه میداد.
خلاصه دیدم مامان قطع امید کرده و داره حلوا میپزه راه افتادم رفتم دنبال بچم.
از تخت زدم بیرون و سرمم رو درآوردم. درد داشتم ولی درد بچم جگرسوز بود.
احسان که داشت از خونه برامون فلاسک آبجوش میاورد توی راه مامان خبرش کرده بود و سراسیمه داشت میومد سمت اتاق ما.
دیدمش گریه ام گرفت .دستمو گرفت باهم رفتیم ایستگاه پرستاری.پرستار گفت نترسیدخطر رفع شد. ماشالله به خانم باهوشتون که حس کرد بچه سردشه. چون نتونسته خوب شیر بخوره قندش افتاده ،به محمد جوادتون سرم قندی زدیم الان بهترمیشه
خلاصه رفتیم اتاق ایزوله عیادت محمدجواد.
دیدیم بله یه پر گوشت مامان جون رفته زیر سرم😢😢
✍مطهره پیوسته
🍃👶🏻🍃👶🏻🍃👶🏻🍃👶🏻
@astanehmehr