آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر ۱۱ ⭕️ فامیل های امام رضا(ع) از سامرا به طرف کاظمین حرکت کردیم. از خستگی ز
۱۲ ⭕️ زائران میزبان هنوز در حرم کاظمین بودم. چند قدم جلوتر پیچیدم طرف ضریح و دیدم تا ضریح پر نور امام کاظم و امام جواد چند قدم بیشتر فاصله ندارم. خدایا می دانم همه امامانت از یک نورند اما برای ما ایرانی ها امام رضا و نزدیکانش چیز دیگری هستند. حالا هم می شد امام رضا را پیش پدر و پسرش شفیع قرار داد تا آنها هم شفیعم شوند و هم پدر و پسر را پیش امام رضا. خیلی جای خوبی ست اینجا. نور را چندین برابر حس می کردم. خورشید در خورشید در خورشید..‌. ضریح را که لمس کردم دعایم افزایش صبر بود. یک مادر بی کظم غیظ کلاهش پس معرکه است. از امام‌جواد هم آرامش کشور پدر بزرگوارش و اقتدار ایران اسلامی را خواستم. کلش دو دقیقه هم نشد اما فکر کنم تعداد دعاهایم آنقدر بود که کمِ کم یک ساعت گفتنشان وقت لازم داشت. ان شاءالله که سرعت بیان در سرعت استجابت هم تاثیر مستقیم داشته باشد! برگشتم و این بار کوثر به زیارت رفت و بعد مرضیه را بیدار کردیم و سریع رفتیم طرف محل قرار. تا همه جمع شوند چند مغازه را دور زدیم. آخر سر هم فقط ۸ جفت جوراب به قیمت ۴ دینار خریدم برای سوغاتی. فکر کنم این اولین باری بود که از اربعین سوغات می خریدم. جوری می گویم سوغات حالا انگار چقدر بوده! با چند جوراب چشم بازار را دراوردم! 😅 دوباره افتادیم در ماراتن حرم تا پل روگذر. پلیس اما ماشین را چندبار جابه‌جا کرده بود و با تلفن توانستیم جای جدیدش را بیابیم. در ازدحام دم ضریح امام حسین هرکس با جمله ای بقیه را به صلوات دعوت می کرد. من گفتم روی پل صراط معطل نشوی صلوات. مبینا گفت: «دلم می خواهد بگویم برای امام زمان صلوات بفرستید ولی خجالت می کشم.» گفتم: «برای یاری امام زمان باید با خجالت خودت مبارزه کنی». چشم هایش را بست و بلند گفت: «برای شادی دل امام زمان صلوات» و کلی ذوق کرد. حالا در ماشین هم همسرم چندتا صلواتیه گفت و بعد مبینا بلند گفت برای شادی دل امام زمان صلوات. أسرا هم که در هیچ‌چیز نباید از مبینا کم‌بیاورد بلافاصله گفت: «برای خدا صلوات» 😅 حرکت کردیم سمت مرز. بین راه در موکبی برای ناهار و نماز ظهر ماندیم. همیشه موکب های مسیر برگشت به مرز چذابه همراه غذایشان سبزی خوردن می دهند با طعمی به یاد ماندنی. لباسم نجس شده بود و چون کوله ها روی سقف ون محکم بسته شده بودند مجبور شدم از سرتاپایم را بشویم و همانجور با لباس های خیس خیس بروم نماز بخوانم و سوار ماشین شوم. به مرز که رسیدیم نمی دانستم اشک دلتنگی از حرم و تمام شدن سفر بریزم یا اشک شوق توفیق زیارت. و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم آن ور مرز سه نفر از فامیلهای شوهرم را دیدیم که فالوده و سبزی خورشتی آورده بودند هدیه دهند به موکب ها. ما دوازده نفر بودیم و آنها سه نفر. همه به زور چپیدیم داخل دو سواری و از چذابه تا بستان که ماشین های خودمان پارک بودند آمدیم. چه طور جاشدیمش را خودم هم نمی دانم! به قول شوهرم راحت راحت مثل خرماهای توی کارتن! 😅 میان راه، در موکبی روستایی ماندیم شام بخوریم. چند خانم اصفهانی هم بودند. غذا را که آوردند معلوم بود بشقابها نشسته اند. مهم نبود منتظر قاشق ماندیم. پیرمردی قاشق آورد اما قاشق ها هم نشسته بودند! 😭 گفتیم با بطری آب خودمان بشوریمشان. ولی ترجیح دادیم قاشق استفاده شده آن خانم ها را بشوریم تا قاشق های آمده از طرف آقایان سبیل کلفت را! که خدا به داد رسید و آقای جوانی آمد گفت چیزی کم ندارید؟ سریع گفتم قاشق! و با پلاستیکی قاشق تمیز آمد. به خانم ها گفتم اگر خواستید سر راه استراحت کنید بیایید دزفول منزل ما. قرار شد با آقایانشان مشورت کنند و خبر بدهند. رفتند بیرون برای نماز اما طولانی شد و ما خواستیم برویم. به همسرم گفتم برو به همراهانشان بگو و شماره بده اگر خواستند بیایند. رسیدیم دزفول که تماس گرفتند گفتند می آیند. تندتند خانه را مرتب کردیم و منتظرشان شدیم. ساعت از یک گذشته بود که رسیدند. چون طبقه بالاگرم بود، پایین را در اختیار مهمان ها قرار دادیم و‌خودمان رفتیم بالا. صبح اجازه آماده کردن صبحانه ندادند و گفتند باید زود راه بیوفتند که به گرما نخورند‌. منطقی بود و من هم قبول کردم دیگر اگر تعارف کرده اند نمی دانم چون من خیلی تعارف بلد نیستم! وقت خداحافظی بینِ «حالا تشریف داشتید»های من و «شما تشریف بیارید اصفهانِ» آنها و این دیالوگ های روتین حین خداحافظی یکهو یکی از آقایان گفت: «قابل شما رو نداره»! جاخوردم و گفتم نکند کادویی چیزی برایمان گذاشته اند! سریع زیر چشمی تمام خانه را ورانداز کردم چیزی نبود. یحتمل سوتی دیالوگ های پشت سر هم ایرانی ها بود. 😂 خدا را شکر توفیق میزبانی زوار اباعبدالله قسمت ما هم شد. و حالا من مانده ام و جسمی که ایران است و دلی که در عراق جا مانده... التماس دعا ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr