eitaa logo
آستانِ مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
60 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admins: @karimeh_135 @astanee_mehr اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ کالسکه نارنجی جان خیلیا با مهربونی و نامهربونی! سعی در منصرف کردن من از سفر اربعین داشتن و براشون کاملا بدیهی بود که بچه کوچیک رو نباید برد همچین جایی ولی خب من که کلا بچه حرف گوش کنی نیستم😉 و لذا از چندین ماه قبل یه کالسکه از سمساری محل خریدم و توی چندتا راه‌پیمایی بردمش تا امتحانشو پس بده و با چرخ و پیچ و همه جوارحش درک کنه که قراره کالسکه یه بچه انقلابی باشه و هرچی قبل از این بوده رو به دست فراموشی بسپاره و خدایی هم خوب از پسش بر اومد. احسنت جناب کالسکه نارنجی جان! 👌 اولای مسیر حسابی عزت کالسکه رو داشتم و اجازه افزودن هرگونه اضافه باری رو به جناب همسر نمیدادم ولی کم کم و با دیدن کالسکه های زوار عرب و نحوه سوار شدن (شما بخونید آویزان شدن) سه چهارتا بچه سایز مختلف از یه کالسکه زپرتی، زیر چشمی نگاهی به کالسکه نارنجی جان کردم و خیلی زود فهمیدم که پوزخند جناب همسر هم نشان از افکار پلیدی چون من دارد و شد آنچه در تصویر می‌بینید ... اسرا بانو در خواب ناز بسر میبرد و ما هم از فرصت استفاده یا سوءاستفاده کردیم و کوله پشتی‌ها رو با فاصله ایمنی گذاشتیم روی کالسکه و انقلابی در صنعت حمل و نقل رقم زدیم. حالا این میون نگاه زائرایی که متوجه بیرون زدن دوتا پای کوچولو از زیر انبوه کوله ها میشدن دیدنی بود!😁😊 پسربچه موکب دار عرب، دوید دنبالمو با عصبانیت کالسکه رو نگه داشت و به عربی چیزهایی گفت. مونده بودم متعجب که چی شده؟ دیدم خیلی جدی و عصبانی زد به پای اسرا و بعد به کوله اولی بعد کوله دومی و... تازه فهمیدم چی میگه!😁 دستشو گرفتم و از گوشه کالسکه اسرا رو که اروم اون زیر خوابیده بود و چیزی با سرش برخوردی نداشت نشونش دادم. نفس راحتی کشید و گفت هااا! یعنی نزدیک بود به جرم له کردن کودک همونجا یه بمب به جامونده از داعش حرومم کنه! 😬 چند قدم جلوتر یه جوون ایرانی نشسته بود و چای میخورد. نا نداشت تکون بخوره ولی تا پاهای اسرا رو دید عین برق گرفته ها از جاپرید! دیگه نموندم تا چیزی بگه و زود گفتم با سرش فاصله دارن خیالت راحت. نشست سر جاشو گفت آخیییش دلم سوخت براش! مبینا هم مسئول این بود که حواسش باشه اگه پاهای نی نی تکون خورد یعنی بیدار شده و گریه می‌کنه و باید درش بیاریم وگرنه توی اون همهمه که صدای گریه ش اونم از زیر خروارها ساک شنیده نمی‌شد! 😁 ✍ زهرا آراسته‌نیا @astanehmehr
۲ 💥 پنکه آب‌پاش یا گلی از گل‌های بهشت عادت دارم در مورد مسائل مختلف و دلایلشون زیاد با بچه‌ها حرف می‌زنم. برای بچه اولم که چیزی رو منطقی توضیح می‌دادم قانع می‌شد و قبول می‌کرد ولی این مبینا و ما ادراک مبینا... خیلی براش از لزوم خرید کالای ایرانی و نیز لزوم نخرید کالای خارجی حرف زدم به حدی که الان می تونید به عنوان کارشناس اقتصاد مقاومتی برای همایش ها دعوتش کنید! ولی خب در مواقعی که یه کالای خارجی چشمشو بگیره هم توجیهات قابل قبولی ارائه می‌کنه از جمله اینکه: «خب بچه های خارجی هم گناه دارن ما کالاهاشونو نخریم باباشون بی‌کار میشه» یا «این فروشنده هم اگه چیزای خارجیشو نفروشه بدبخت میشه بچه هاش گریه می‌کنن» البته من هم ازونجایی که مامانش هستم قانع نشوندگیم بالاست و تا حالا نتونسته راضیم کنه جنس خارجی براش بگیرم. 😎 در بین مسیر پیاده روی اربعین ازونجا که عراق هم خارجه و اساسا همه چیز خارجی به حساب میاد مباحث ما چالشی تر شده بود باید دلایل و مستندات دو طرف قوت بیشتری به خود می‌گرفت تا جایی که حوصله اطرافیانمونو سر می‌برد و عبارت « وااای بس کن دیگه چقد با بچه حرف می‌زنی» استعمال فراوانی پیدا کرده بود. امااااا.... اما یکی از مواردی که تونست ضربه فنیم کنه، پنکه های آبپاش مسیر بود که به جرأت می‌توان گفت «پنکه آب‌پاش گلی ست از گل‌های بهشت» مبینا: مامان اینا رو دیگه باااااید از خارج بیاریم اینا خیلی خوبن منِ زنده شده زیر خنکای نمناک باد پنکه: آره اینا خیلی خوبن. اینا رو وارد کنیم تا بعد بسازیمشون ✍ زهرا آراسته‌نیا @astanehmehr
💥 وقتی مادر جوگیر میشود هوا گرم شده بود، اسرا به شدت بی‌قراری می‌کرد، مبینا بهانه بستنی گرفته بود با اون همه مواد افزودنی! کوثر بنده خدا هم چون کفشش مناسب نبود صبورانه درگیر پادردش بود و در چنین موقعیت حساس کنونی‌ای!! اقای همسر یهو غیبش زد😯 بعد از چند دقیقه یه خرما تپید تو حلقم و به خودم که اومدم دیدم جناب همسر جان با لبخند داره بهم خرما می‌خورونه و میگه: بخور! خرمای مدینه ست. من که اوضاع اعصابم به هم ریخته بود هرچی اون می‌گفت مدینه، سی پی یوی ذهنم نجف می‌شنید و با خودم میگفتم: خب خرمای نجف تو مسیر نجف-کربلا دیدن که انقد ذوق نداره ببین رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!! 😒 وقتی بی اعتنایی منو دید دوباره گفت: خرمای خود مدینه ست ها! موکب بقیع! و تازه اون موقع بود که سلولهای خاکستری مغزم گفتن هاااااا مدیییینه با نجف فرق فوکوله! 😅 تندی سرمو برگردوندم طرف موکب و با دیدن تابلوی بالاش که نوشته بود هیئه البقیع ، اهالی مدینه المنوره، احساء و قطیف، گوییا انرژی ناشی از شکافت هسته ای در من فعال شده باشد به طرف موکب دویدم، دویدنی!!😊 با خوشحالی جلوی مرد موکب‌دار ایستادم و گفت: شای ایرانی یا عراقی؟ با اشاره گفتم فرق نمیکنه و به زبان آوردم: عراقی. چای عراقی و خرمای مدینه رو که ازش می‌گرفتم گفتم: إن‌شاءالله مشایه الی بقیع و مرد با خوشحالی جواب داد: إن‌شاءالله🤲 بر که می‌گشتم در یکی ثانیه تمام درسای همون یه ترم خوندنم جلوی چشمم مرور شد و اطلاعات احساء و قطیف و شیعیان عربستان توی ذهنم رژه رفت و رحمت بادی گفتم استاد سعدی و دیگر اساتید «پردیس فارابی دانشگاه تهران» رو که به لطفشون حالا می‌تونستم جلو شوهرمو بچه ها چهارتا کلمه دیتا بدم و ژست یه شیعه‌شناس قهار رو بگیرم... هنوز لحظه ای از ژست‌گرفتگیم نگذشته بود که حس استکبارستیزی خودشو پابرهنه انداخت وسط و داد زدم أه بین این همه جمعیت یه نفر مرگ بر اسرائیل نمیگه. فقط هی اللهم عجل لولیک الفرج! تا اسرائیل هست که امام زمان نمیاد! 😠 چونان جراحان اتاق عمل در حین رفتن به سمت تخت عمل... عه ببخشید سکویی که بشه روش چیزی نوشت، داد میزدم: مبینا دفتر نقاشیتو بده! کوثر خودکارتو بده! یه برگه از دفتر نقاشی کندم و روش و نوشتم و زدم پشت کوله‌م حالا حس می‌کردم صلواتهای به نیت فرجم بیشتر مورد عنایت خدای مظلومان بود.... ✍زهرا آراسته‌نیا 🏴@astanehmehr
پشت دیوار حرم امام علی خوابیده بودیم. برای نماز صبح اونقدر هوا شرجی بود که سریع نماز خوندیم و زدیم به جااده... طرفای غروب هوا خاکی شد و در کسری از ثانیه گردبادی به غایت دهشتناک که ما درست توی مرکزش قرار داشتیم و افتادیم هرچند هیچکدوممون نه پارسا ‌‌‌پیروزفر بود و نه حتی چشم رنگی 😅 اول گفتیم اصول ایمنی میگه امن‌ترین جا در مواقع گردباد همون مرکزشه پس نشستیم وسط جاده ولی با شروع و شدت گرفتن بارون و باد مجبور شدیم بریم سمت یه موکب که داربستاش کم باشه تا درصورت فروریختنش خیلی آسیب نبینیم. بقیه مردم رو هم به همون موکب راهنمایی کردیم. برزنت های سقف موکب به شدت تکون می‌خورد و صدای وحشتناکی تولید می‌کردن مبینا به شدت جیغ می‌زد و گریه می‌کرد و با فریاد می‌گفت: من می ترسسسسم 😱 بغلش کرده بودم و سعی داشتم با تمام حس مادرونه‌ ام بهش ثابت کنم کنار ما امنیت داره. گفتم: نترس مامان بغل خودمی، بابایی هست، امام حسین مراقبمونه، خدا هم مراقب همه ست. گریه ش اروم نمیشد و باد و بارون هم! دیگه اعتمادی به عمودهای موکب نبود و هرچی موکب‌دارا تلاش میکردن بگیرنشون بازم به شدت تکون میخوردن و اون وسط روضه عمود و ترس اهل خیمه بغضمو ترکوند... یا ابالفضل شد ذکر لبم... مردها جمعیت رو به سمت موکب روبرویی که تمام فلزی بود و استقامت بیشتری داشت راهنمایی کردن و باز هم جیغ‌های مبینا... موکب جدید دیگه سقفش تکون نمی‌خورد. مبینا اروم شد و شروع کرد به رجز خوندن و شیطنت تازه داشت خیالم راحت می‌شد و کوثر و مبینا رو کنار کالسکه اسرا نشونده بودم و اومدم کمرمو کشش بدم که نگاهم به سقف افتاد... سقفی که با کلی کتری بزرگ که از لوله به هم وصل شده بودن تزئین شده بود. گفتم واااای باد و بارون نکشدمون اینا بیوفتن رو سرمون که ضربه مغزی رو شاخشه!! 😨😱😱 خواستم بچه ها رو جابه‌جا کنم ولی خب جا نبود پس پریدم تو بغل خدا🙏🙏 بارون آروم شد، باد هم ایستاد، تازه داشت صدای همهمه مردم بلند میشد که موکبدارا با لهجه عربی گفتن: الله صلی علی محمد و آلی محمد و این یعنی مهمونی تموم شد پاشید برید خونه‌تون 😁 چنان سریع به خشک کردن زمین و روشن کردن آتیش چایی اقدام کردن که معلوم بود هرچقدرم بگیم من که جیک و جیک می‌کنم برات بذارم برم؟؟؟ فایده نداره😅 خداییش چنان مدیریت بحران کردن که ۱۰دقیقه بعد اوضاع عادی شد. رونوشت به دولت😉 این میون بالا پایین پریدنای شاد مبینا دیدن داشت. با خوشحالی می‌دویید و می‌گفت باید از من تشکر کنید من بارونو بند آوردم! 😮 و کاشف به عمل اومد که ایشون در دلشون دعا فرمودن که خدایا بارون زود بند بیار!! ✍ زهرا آراسته‌نیا 🏴@astanehmehr
⭕️ ارز همدلی 🔹بعد از چند روز انتظار برای باز شدن سامانه سماح، حالا نوبت هنگ کردن های اپلیکیشن بله بود. دو روزی هم درگیر ثبت نام ارز اربعین در اپلیکیشن بله بودیم که الحمدلله انجام شد و راهی شعبه بانک ملی برای دریافت ارز شدیم. 🔹شعبه بانک اما بیشتر از اینکه بانک باشد با آن مختصات خشک پول‌محورش، زمین مهرورزی و همدلی مردمی بود که هر کدام به لهجه ای حرف می زدند اما سردر دلشان یک نام را حک کرده بودند: حسین. 🔹بر خلاف همیشه کارمندان بانک غرغر نمی‌کردند. مردم داد نمی‌زدند و تا یکی اخمش در هم می‌رفت دیگری با لبخند می‌گفت: «تو بله ثبتنام کردی؟ کارت خیلی راحت میشه». 🔹فضای بانک پر بود از کپه های مردمی که دو سه نفری سر در یک گوشی داشتند و در حال نصب و راه اندازی پیامرسان بله بودند. 🔹بی آنکه همدیگر را بشناسند گوشی شان را به دست بغل دستیشان می دادند تا برایشان نرم افزار نصب کرده و ثبت نام انجام دهد. 🔹مرد جوان با پشت بازوهای قلنبمه شده ایستاده بود کنار پیرمرد دشداشه پوش عرب و یک ریشوی یقه تا آخربسته برایشان کار با پیام رسان را توضیح می داد. ناخودآگاه خنده ام گرفت! همیشه فکر می کردم آدم هایی با این تیپ های متفاوت باید سایه هم را با تیر بزنند اما حالا انگار سالهاست بهترین رفیقان هم هستند. الحق که چه می کند این حضرت ثارالله! ✍ 1شهریور1402 🏴@astanehmehr
همسرم ۲۰۰ هزار دینار گرفته بود. حساب کتاب کردیم دیدیم برای پنج نفر احتمالا کم باشد و قرار شد، ۱۵۰ هزار دینار دیگر با گذرنامه من بگیریم. رفتم روی اپلیکیشن بله ثبت نام کنم که دیدم برای تمام خوزستان فقط چهار شعبه بانک ارز اربعین می‌دهند، که سه تایشان خرمشهر و سر مرزها بود و می‌ماند یک‌شعبه ی شوش که خب برای ما که دزفول بودیم مناسب بود. حالا شنبه ۴ شهریور هم باید می‌رفتیم شوش و ارزها را می‌گرفتیم و هم نوبت تحویل مدارک مدرسه دخترم بود. صبح زود من و همسرم راه افتادیم به سمت شوش. به شعبه که رسیدیم اول فکر کردیم هنوز تعطیل است ولی وارد که شدیم دیدیم باید اسم بنویسیم و نفر ۶۴ ام شدم! 😬 در این میان خانم و آقای مسنی را دیدیم که در «بله» ثبت نام نکرده بودند و می خواستند حضوری پرداخت کنند. اول که آمده بودیم کارمند بانک حضوری ها را هم قبول می کرد ولی تعداد که زیاد شد، دیدند افرادی هستند که اینترنتی پرداخت انجام داده اند و میزان ارز موجود در بانک احتمالا به همه نمی رسد، پس بعد از کمی داد و قال بنا بر این شد که کلا حضوری ها پذیرفته نشوند. 😐 حالا آن خانم اسمش در لیست نوشته شده بود اما هنوز ثبت نام بله را نداشت. گوشی اش را گرفتم جا نداشت. گوشی همسرش را گرفتم، اینترنتم را وصلش کردم و تا نصفه ی ثبت نام پیش رفته بودیم که پرسیدم، سماح که ثبت نام کردی؟! بر و بر نگاهم کرد!!! 🙄🙄 گفتم: «ثبت نام نکردی که حضوری هم بهت ارز نمیدن! تازه ثبت نام کردی، ۲۴ ساعت بعدش می تونی توی «بله» برا ارز ثبت نام کنی!» آه از نهادشان بلند شد. دوباره گفتم: «خب بیا فعلا ثبت نام سماحت رو انجام بدم». برای ثبت نام سامانه سماح نیاز به پرداخت حق بیمه بود. هرچقدر منتظر شدیم، پیامک رمز دوم برایش نمی آمد. یک بار ثبت نام منقضی شد. دوباره که اقدام کردیم، اطلاعات کارت دخترش را زدیم. دخترش اهواز بود و تلفنی پیامک رمز را برایمان خواند. ثبت نام سماح انجام شد. گفتم: «خب ثبت نام بله را فردا صبح انجام بدید چون همیشه میگه ۲۴ ساعت باید بگذره». اما باز دلم نیامد و گفتم: «حالا بده یه امتحانی کنم» و امتحان کردم و در کمال ناباوری و میان بسم الله بسم الله گفتن های من و خودش، بی هیچ معطلی ثبت نام تا مرحله پرداخت پیش رفت. ترسیدم باز رمز دوم بازی دربیاورد پس دوباره دست به دامن کارت دخترش شدیم و ثبت نام کامل انجام شد.🙂 قربان امام حسین بروم که کلا با قانون ها و تبصره های دنیایی ما حال نمی کند و هی یک راه میانبری دارد! اصلا درستش هم همین است! آخر یعنی چه که امروز ثبت نام کن، فردا اطلاعاتش می آید در سامانه؟ مگر اطلاعات قرار است پیاده راه بیوفتند و از این‌سایت به آن سایت بروند؟! والا! خانم مسن شادمان و اشک در چشم بغلم کرد🥺 و به هم التماس دعا گفتیم و کنار چند خانمی که یکی از اصفهان آمده بود اینجا ارز بگیرد و برود سر مرز و حالا نفر ۹۰ ام لیست بود و یکی از روستاهای اطراف دزفول بود و همین خانم مسنی که از قضا دزفولی ساکن شوش از آب درآمد و یک دزفولی دیگر نشستیم به خاطره بازی اربعین های گذشته. به همسرم گفتم ساعت نزدیک ده شده و هنوز ۴۰ نفر ارز گرفته اند. کو تا ۶۴! تو برو دزفول ثبت نام مبینا را انجام بده بعد بیا دنبالم. و رفت. خانم دزفولی جوانی که کنارم نشسته بود و می خواست همراه دختردایی هایش به زیارت برود، اول گفت بیا پنجاه هزار دینار هم به نام خودت برای من ثبت نام کن پولش را بهت بدهم، اما بعد با باجه دار صحبت کرد و گفت می شود وقتی نوبت من (که جلوتر بود) شد بگویید با همید و مشکلی ندارد. یکی از دوستان همسرم هم آمد و او هم خواست که اسم‌ او را هم بدهم. در دلم آشوب بود از اینکه تا حالا کار بی نوبت انجام نداده ام ( یادم نمی آید که انجام داده باشم) حالا آن هم برای زیارت آقا امام حسین بخواهم بی نوبت کار کنم. هرچند مجوزش را خود رئیس شعبه داده بود. نوبتم که شد یک خانم مانتویی گیر داد که من دیدم این تنها بود، نباید برای بقیه ارز بگیره! کارمند بانک هم گفت اصلا نمی شود. ته دلم الحمدللهی گفتم و هرچند جلوی بقیه ضایع شده بودم اما خوشحال بودم که جلوی مردم ضایع شده ام و خدا اجازه نداد کار به بی نوبت ارز گرفتن و بعد ضایع شدن در قیامت بکشد.🤲 هرچند می دانم همین حدش هم احتمالا به پایم نوشته خواهد شد. خدایا ببخش! تو که می دانی من دلم برای آن خانم‌ سوخت که شوهرش از سر کار مرخصی گرفته بود آورده بودش و هی غر می زد به جانش و خواستم تا دعوایشان نشده و اجازه خروج از کشورش را لغو نکرده کارش راه بیوفتد! 😔 ارز را که گرفتم رفتم مغازه های اطراف حرم دنبال خریدها. حالا در حرم حضرت دانیال نبی نشسته ام به کارهای بدم فکر می کنم... ✍ زهرا آراسته‌نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
۹ ⭕️ السلام علیک دار و ندارم🤚 غرغرهای بچه ها از کم شدن پیاده روی زیاد شد که با قول زیارت کاظمین و سامرا آرامشان کردیم. ان شاءالله قسمت بشود!🤲 با اینکه اسکان خانه یک دوست عراقی هماهنگ بود اما ترجیح دادیم با همان خاک و خل های روی تنمان برویم پابوس حضرت ارباب شاید دلش سوخت و کاسه گداییمان را پرکرد. سر راه کوله ها را گذاشتیم موکب دزفولی ها پیش دوستان همشهری. حالا بین الحرمین و من که هنوز باورم نشده بود اربعین باشد بتوانم به بین الحرمین برسم.🥺 هرسال به خاطر شلوغی از دور سلامی می دادیم و برمیگشتیم. حالا توی بین الحرمین نشسته ایم و زیارت اربعین می خوانیم. خدایا خیلی شکرت! 🤲 تا همینجایش امام حسین خیلی ذره پروری کرده بود اما پررویی کردیم و أسرا و فاطمه زهرا و کفش ها را گذاشتیم پیش همسرم و بقیه رفتیم داخل صحن. ما که پررو شده بودیم چرا پرروتر نشویم؟! هوای زیارت خود ضریح به سرمان زد. کوثر و دخترعمه‌اش، مرضیه، در صحن ماندند و من و مبینا و دو همراه دیگر به طرف صف زیارت رفتیم. لحظه لحظه وقت داشتی تا میان آن همه جمعیت و لای فشار عاشقان، قطره قطره در عشق حل شوی و دلت که آماده شد برسی به بارگاه عشق. چند قدمی ضریح بودیم که صف از حرکت ایستاد. دو آقا با پله آمدند و رفتند چفیه ها و پارچه های بالای ضریح را یکی یکی با میله ای دراز پایین کشیدند. حالا این موقع؟! چه دلیلی می شد داشته باشد غیر از وقت اضافه دادن به منِ عاصی برای اذن دخول گرفتن؟ و بعد دست های ما و مشبک های ضریح شش گوشه ی امام حسین علیه السلام. تندتند و بلند بلند اللهم عجل لولیک الفرج خواندم و اینجا درست زیر قبه ی شاه شهیدان شایسته ترین جا برای این دعا بود. 🤲یکهو روی زبانم آمد بلند بگویم خدایا نسل شیعه را زیاد کن! بالاخره امر آقا بود و از آن هم نمی شد گذشت! دستم که به ضریح خورد تازه انگار یخم باز شده باشد و بفهمم کجا هستم، اشک هایم سرخوردند پایین و ناله ام بالا گرفت.😭😭 اینجا گریه روضه خوان نمی خواست اما تند تند نوحه روی زبانم جاری می شد و حیف که حالا هیچ کدامشان یادم نیستند تا بشوند سرلوحه نوحه های محرم آینده. مبینا ضریح را بوسیده بود و قطره ی اشک روی گونه اش مرا به التماس دعا وامی داشت. یعنی می شود خدا دلش به حال اشک این دهه نودی ها بسوزد و ما را به فرج برساند؟! الهی آمین! 🤲 برگشتیم در حالی که برایمان گویی یک ثانیه گذشته بود اما خب حساب و کتاب دنیای ماده چیز دیگری می گفت. چیزی در حدود سه ساعت! گوشی را که روشن کردم ۱۳ تماس بی پاسخ از همسرم نشان از بی طاقتی مفرط بچه ها می داد. برگشته بودند موکب و شام هم خورده بودند. ما هم برگشتیم و بعد پیاده عازم شدیم تا حضور «سه‌قل» ها و با دو فروند سه قل راهی منزل دوست عراقی. مسیر پیاده رفتنمان اما کشاندمان تا کنار حرم حضرت ابوالفضل. انگار حضرت گفته باشد «مگه می‌ذارم حرم منو ندیده از اینجا برید؟!» دمت گرم سقای مهربان! دمت گرم!👌 هم حرمت را نشان بچه هایمان دادی و هم فراتت را که مصلحت اندیشی و دلسوزی پدرها پیاده از کنارش رد شدن در مسیر مشایه را ازشان گرفته بود و هی غرش را به جان ما مادرها می زدند! فقط خدا می داند تو با این همه مهربانی چه بر سر دلت آمد با گریه های رقیه و لبهای خشک اصغر! 😭 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
۱۰ ⭕️ چند قدم تا حر همسفرمان، در سفرهای گذشته‌اش با یک جوان عراقی آشنا می‌شود و حالا چندسالی هست که اربعین‌ها مهمان خانه‌شان می‌شود در کربلا. منطقه ی «بلدیه حر»، چند متری مرقد حضرت حر علیه السلام. پدر که استاد دانشگاه در رشته علوم قرآنی بود و پسرهایش، هرکدام در خانه‌هایی کنار هم زندگی می‌کردند که همه در یک زمین بزرگ با دروازه ای بزرگ واقع بودند. از بیرون شبیه گاراژ تعمیرات ماشین بود اما وارد که می شدی شهرکی کوچک با کوچه های کوچک در حد خودش، نیم متری و یک متری می دیدی که حتی سطل زباله های شهری هم داشت. انگار یک قبیله ی mp3 بود و من مدام یاد یعقوب نبی و بنی اسرائیل یوزارسیف خودمان می افتادم. 😊 راحت می شد چند واحد آپارتمان بزرگ از آن زمین دراورد اما ترجیح داده بودند یک‌شهر کوچک افقی برای خودشان داشته باشند و به نظرم تصمیم خیلی جالب و مفیدی هم بود. ما مهمان یکی از برادرها بودیم اما همه ی خانواده در تکاپوی میزبانی بودند و همدلی شان بسیار به دل می نشست‌. صبحانه و ناهار فردا را مهمانشان بودیم و بعد خانم ها رفتیم زیارت حضرت حر و بنا بود آقایان به کمک میزبان، ماشینی برای زیارت کاظمین و سامرا پیدا کنند. طرفهای ساعت چهار بود که میزبان، وَن همسایه شان را هماهنگ کرد نفری ۵۰ دینار ما را به امامزاده سید محمد، سامرا، کاظمین و بعد هم مرز چذابه ببرد. خداحافظی کردیم با گل سرهایی که تقدیم جنات و غدیر و نرجس و دو دختر دیگر که الان اسم هایشان یادم نیست و دخترعموهای ساکن آن شهرخودمانی بودند و بسته ی هلی که تقدیم نورا، عروس خانه شد و رد و بدل شماره برای دوستی بیشتر. مقصد اول زیارت دوره مان، حرم سید محمد بود. سید محمد که پسر امام هادی (ع ) بود و می توانست با ادعای جانشینی پدر با پادشاهی شیعیان برسد اما تاج بندگی خدای راستی را برای خود برگزید و شاید به همین دلیل است که داخل ضریح، روی سنگ مزار، تاج بزرگی گذاشته اند. آن روز از صبح روز من و ما بود. اول که حر با تمام مختصات حر بودنش از گناه و آزردن دل آل الله تا ارادتش به فاطمه سلام الله و حالا سید محمد با پایبندی به امامت و ولایت به قیمت از دست دادن جاه و منفعت ظاهری دنیا. و این زیارت های کوتاه اصلا کفاف ژرفای اندیشه ی مورد نیاز حر و سید محمد شدن را نمی دهد. خودمانی بهشان گفتم: «دمتون گرم! خودتون شفیعم بشید بلکه منم آدم شدم!» همه جا شلوغ بود. همه جا پر از زائر بود. اصلا فکرش را نمی کردم جاهایی غیر از کربلا و نجف هم انقدر ازدحام زائر باشد. خدایا بر خیل عاشقان بیافزا... ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
۱۱ ⭕️ فامیل های امام رضا(ع) از سامرا به طرف کاظمین حرکت کردیم. از خستگی زود خوابم برد. قبل از سامرا در موکبی ساندویچ فلافل خورده بودیم و کمی بعد چند جوان عراقی پریدند جلوی ماشین و مجبور شدیم توقف کنیم. اولش از سرو صدایشان ترسیده بودیم کم کم متوجه شدیم موکب دار هستند و دارند اصرار می کنند برای خوردن شام پیاده شویم. راننده گفت شام خورده ایم و بایدبرویم ولی گوششان بدهکار نبود. در طرف راننده را محکم گرفته بودند و اجازه حرکت نمی دادند. آخرین تیرشان را هم روانه کردند و گفتند: «بالسیاره» راننده تاملی کرد و گفت: «فقط بالسیاره» و نتیجه مذاکراتشان این شد که در ماشین بمانیم و برایمان پذیرایی بیاورند. پذیرایی اما شوکه مان کرد! زولبیا بامیه! همان روز در فضای مجازی توییتی منتشر شده بود که می گفت اینها همه برای شکمشان به اربعین می روند و وقتی اربعین بیوفتد در ماه رمضان دیگر کسی نخواهد رفت! و حالا در همان شب یکهو اربعین، تلپّی افتاده بود در رمضان! 😂 آن دو پذیرایی پر و پیمان و بعد پذیرایی موکب های کنار حرم سامرا آنقدر سیرم کرده بود که نای بیدار ماندن نداشتم. یک ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود که بیدار شدم. گفتم: «اذان رو گفتن ها!». خواهرشوهرم گفت: «منم الان بشون گفتم باید وایسید» راننده اما همچنان در بیابان پیش می رفت تا جای مناسبی پیدا کند. دوباره خوابم گرفت. بیدار که شدم دیدم ماشین در بیابان ایستاده است و همسفرها دارند با بطری وضو می گیرند. نمی دانستم کجاییم ولی چون احتمال می دادم نزدیک کاظمین باشیم گوشی را روی بغداد تنظیم کردم و دیدم چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مانده. یک چفیه پهن کردیم روی خاک ها و تندتند نمازمان را خواندیم. راننده پسر خوش اخلاق و متینی بود این برای نماز نایستادنش هیچ جوره در کفم نمی رفت. بعدتر شنیدم که گفته است این مناطق شیعه نشین نیستند و ترسیده در جای خلوت برای نماز بایستد. به نظرم این نظرش هم مثل نظر غذا نبودن در سامرا مربوط به اطلاعات چندسال پیشش بوده و نیاز به یک آپ دیت اساسی دارد! 😅 یکی دوساعت بعد کاظمین بودیم. ماشین زیر یک پل هوایی ایستاد و قرار شد دو ساعت و نیم بعد همانجا باشیم. غر زدم که تجربه سامرا نشان داد با وجود گیت های بازرسی شلوغ سه ساعت هم کم است ولی خب کسی برای تجربه ام تره خرد نکرد و راه افتادیم. این دفعه اما انقدر فاصله محل توقف ماشین تا حرم زیاد بود که به شوخی گفتیم مراقب باشید از مرز رد نشده باشیم! مبینا چند باری خواست برود سرویس بهداشتی که گفتیم: «بذار دم حرم همه با هم بریم که معطلی کمتر بشه». دم حرم دوید طرف مغازه دارها و ازشان آدرس «مرافق لنساء» را پرسید و مطمئن بود که سمت راست بپیچد سرویس بهداشتی را می بیند. پیچید اما ندید. گفتمش بی خیال شو! بیا بریم داخل حرم نزدیکتره تا اینجا الکی بگردیم. قبول نکرد و من هم عصبی شدم گفتم اصلا به من چه! سپرده شد دست بابایش و من و کوثر و اسرا و دخترعمه‌ شان، مرضیه وارد حرم شدیم. قرارمان جلوی باب القبله بود. ما برای سرویس بهداشتی رفتیم جایی که نوشته بود باب صاحب الزمان. از همانجا وارد صحن شدیم و به به از صفای این صحن. به اسرا که چادرش را بالاخره سر کرده بود گفتم برگرد ازت عکس بگیرم. دیدم دستش را گذاشت روی سینه. خدایا لابد تو هم دلت قنج رفته برای بامزگی این شیعه کوچولوهایت! خودت حافظشان باش! دوباره مشغول بازی با توپک ژله‌ای ای که از کنار حرم سیدمحمد برایش خریده بودیم شد. از روی خانم های خوابیده در صحن رد شدیم و وارد رواق شدیم. زیارتنامه خواندم و دو رکعت نماز. مبینا زنگ زد. گفت با عمه اش باب القبله اند. گفتم همانجا بماند، ما هم این طرف زیارت می کنیم و می آییم سر قرار. انگار درست متوجه نشده بوده و آمده بودند کلی در صحن باب صاحب الزمان دنبالمان گشته و پیدایمان نکرده بودند. کلی از اینکه در حرم امام کاظم سر بچه ام اعصابم به هم ریخته بود خجالت کشیدم. مرضیه خوابیده بود و اسرا گرم بازی بود. نماز زیارت را که خواندم دیدم یک ربعی تا ساعت قرار وقت داریم، گفتم من میروم ضریح را از دور ببینم. از دور دیدم و کیف کردم. کمی جلوتر مشبکی به دیوار بود که مردم آنجا هم دخیل بسته بودند و ناله داشتند. فکر کردم لابد از این پنجره های نزدیک به مضجع شریف است که حرم امام رضا جان هم دارد که دیدم به عربی نوشته مزار شیخ طوسی ست. دوباره یاد پایان نامه ی دفاع نکرده افتادم و گفتم یا شیخ! من بی علم را هم عالم کن لطفا! خداکند شیخ سفارشم را پشت گوش نیاندازد! ✍ زهرا آراسته نیا شهریور۱۴۰۲ 🏴 @astanehmehr
۱۲ ⭕️ زائران میزبان هنوز در حرم کاظمین بودم. چند قدم جلوتر پیچیدم طرف ضریح و دیدم تا ضریح پر نور امام کاظم و امام جواد چند قدم بیشتر فاصله ندارم. خدایا می دانم همه امامانت از یک نورند اما برای ما ایرانی ها امام رضا و نزدیکانش چیز دیگری هستند. حالا هم می شد امام رضا را پیش پدر و پسرش شفیع قرار داد تا آنها هم شفیعم شوند و هم پدر و پسر را پیش امام رضا. خیلی جای خوبی ست اینجا. نور را چندین برابر حس می کردم. خورشید در خورشید در خورشید..‌. ضریح را که لمس کردم دعایم افزایش صبر بود. یک مادر بی کظم غیظ کلاهش پس معرکه است. از امام‌جواد هم آرامش کشور پدر بزرگوارش و اقتدار ایران اسلامی را خواستم. کلش دو دقیقه هم نشد اما فکر کنم تعداد دعاهایم آنقدر بود که کمِ کم یک ساعت گفتنشان وقت لازم داشت. ان شاءالله که سرعت بیان در سرعت استجابت هم تاثیر مستقیم داشته باشد! برگشتم و این بار کوثر به زیارت رفت و بعد مرضیه را بیدار کردیم و سریع رفتیم طرف محل قرار. تا همه جمع شوند چند مغازه را دور زدیم. آخر سر هم فقط ۸ جفت جوراب به قیمت ۴ دینار خریدم برای سوغاتی. فکر کنم این اولین باری بود که از اربعین سوغات می خریدم. جوری می گویم سوغات حالا انگار چقدر بوده! با چند جوراب چشم بازار را دراوردم! 😅 دوباره افتادیم در ماراتن حرم تا پل روگذر. پلیس اما ماشین را چندبار جابه‌جا کرده بود و با تلفن توانستیم جای جدیدش را بیابیم. در ازدحام دم ضریح امام حسین هرکس با جمله ای بقیه را به صلوات دعوت می کرد. من گفتم روی پل صراط معطل نشوی صلوات. مبینا گفت: «دلم می خواهد بگویم برای امام زمان صلوات بفرستید ولی خجالت می کشم.» گفتم: «برای یاری امام زمان باید با خجالت خودت مبارزه کنی». چشم هایش را بست و بلند گفت: «برای شادی دل امام زمان صلوات» و کلی ذوق کرد. حالا در ماشین هم همسرم چندتا صلواتیه گفت و بعد مبینا بلند گفت برای شادی دل امام زمان صلوات. أسرا هم که در هیچ‌چیز نباید از مبینا کم‌بیاورد بلافاصله گفت: «برای خدا صلوات» 😅 حرکت کردیم سمت مرز. بین راه در موکبی برای ناهار و نماز ظهر ماندیم. همیشه موکب های مسیر برگشت به مرز چذابه همراه غذایشان سبزی خوردن می دهند با طعمی به یاد ماندنی. لباسم نجس شده بود و چون کوله ها روی سقف ون محکم بسته شده بودند مجبور شدم از سرتاپایم را بشویم و همانجور با لباس های خیس خیس بروم نماز بخوانم و سوار ماشین شوم. به مرز که رسیدیم نمی دانستم اشک دلتنگی از حرم و تمام شدن سفر بریزم یا اشک شوق توفیق زیارت. و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم آن ور مرز سه نفر از فامیلهای شوهرم را دیدیم که فالوده و سبزی خورشتی آورده بودند هدیه دهند به موکب ها. ما دوازده نفر بودیم و آنها سه نفر. همه به زور چپیدیم داخل دو سواری و از چذابه تا بستان که ماشین های خودمان پارک بودند آمدیم. چه طور جاشدیمش را خودم هم نمی دانم! به قول شوهرم راحت راحت مثل خرماهای توی کارتن! 😅 میان راه، در موکبی روستایی ماندیم شام بخوریم. چند خانم اصفهانی هم بودند. غذا را که آوردند معلوم بود بشقابها نشسته اند. مهم نبود منتظر قاشق ماندیم. پیرمردی قاشق آورد اما قاشق ها هم نشسته بودند! 😭 گفتیم با بطری آب خودمان بشوریمشان. ولی ترجیح دادیم قاشق استفاده شده آن خانم ها را بشوریم تا قاشق های آمده از طرف آقایان سبیل کلفت را! که خدا به داد رسید و آقای جوانی آمد گفت چیزی کم ندارید؟ سریع گفتم قاشق! و با پلاستیکی قاشق تمیز آمد. به خانم ها گفتم اگر خواستید سر راه استراحت کنید بیایید دزفول منزل ما. قرار شد با آقایانشان مشورت کنند و خبر بدهند. رفتند بیرون برای نماز اما طولانی شد و ما خواستیم برویم. به همسرم گفتم برو به همراهانشان بگو و شماره بده اگر خواستند بیایند. رسیدیم دزفول که تماس گرفتند گفتند می آیند. تندتند خانه را مرتب کردیم و منتظرشان شدیم. ساعت از یک گذشته بود که رسیدند. چون طبقه بالاگرم بود، پایین را در اختیار مهمان ها قرار دادیم و‌خودمان رفتیم بالا. صبح اجازه آماده کردن صبحانه ندادند و گفتند باید زود راه بیوفتند که به گرما نخورند‌. منطقی بود و من هم قبول کردم دیگر اگر تعارف کرده اند نمی دانم چون من خیلی تعارف بلد نیستم! وقت خداحافظی بینِ «حالا تشریف داشتید»های من و «شما تشریف بیارید اصفهانِ» آنها و این دیالوگ های روتین حین خداحافظی یکهو یکی از آقایان گفت: «قابل شما رو نداره»! جاخوردم و گفتم نکند کادویی چیزی برایمان گذاشته اند! سریع زیر چشمی تمام خانه را ورانداز کردم چیزی نبود. یحتمل سوتی دیالوگ های پشت سر هم ایرانی ها بود. 😂 خدا را شکر توفیق میزبانی زوار اباعبدالله قسمت ما هم شد. و حالا من مانده ام و جسمی که ایران است و دلی که در عراق جا مانده... التماس دعا ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
⭕️ داستان دو نخل شب مهمون شدیم یه خونه روستایی تو طریق العلما. توی حیاط بودم که دیدم دختر میزبانمون اومد و با خانم همسایشون که خونشون قدری بالاتر بود و پنجره ای مشرف به حیاط اینا داشت به عربی چیزهایی گفت. یک ساعتی گذشت. داخل اتاق بودیم که دیدم دختر در حالی که یه شاخه بزرگ پر از خارَک تو بغلش گرفته وارد شد و با خوشحالی بقیه خواهراش رو صدا کرد برن کمکش‌. چند دقیقه بعد ظرف های کوچیک پر از خرمای درشت و خارکای نیمه رسیده جلومون صف کشیدن. صبح با دقت بیشتری به حیاط نگاه کردم. وسط حیاط هر دو خونه نخل بود. نخل خونه میزبان، با خرماهای تُنُک که مشخص بود کیفیت خوبی ندارن و خوب‌هاش قبلا استفاده شده و نخل خونه همسایه که دور تا دورش شاخه های پر از خرما و خارک های زیبا بود و فقط جای یک شاخه اون میون خالی بود... واقعا توی کدوم مسلک دنیایی قرار می گیره که توی تاریکی شب، توی یه خونه روستایی، توی کوچه ای که حتی سر مسیر اصلی مشایه هم نیست، باید در کنار اون همه غذا و پذیرایی مختلف حتما خرما باشه که تازه به خاطر با کیفیت بودنش بری از همسایه خرمای درختشون رو قرض بگیری؟! مگه ما اصلا از اون خانواده خرما خواسته بودیم؟! 😭😭😭 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr