eitaa logo
آستانِ مهر
6.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ کالسکه نارنجی جان خیلیا با مهربونی و نامهربونی! سعی در منصرف کردن من از سفر اربعین داشتن و براشون کاملا بدیهی بود که بچه کوچیک رو نباید برد همچین جایی ولی خب من که کلا بچه حرف گوش کنی نیستم😉 و لذا از چندین ماه قبل یه کالسکه از سمساری محل خریدم و توی چندتا راه‌پیمایی بردمش تا امتحانشو پس بده و با چرخ و پیچ و همه جوارحش درک کنه که قراره کالسکه یه بچه انقلابی باشه و هرچی قبل از این بوده رو به دست فراموشی بسپاره و خدایی هم خوب از پسش بر اومد. احسنت جناب کالسکه نارنجی جان! 👌 اولای مسیر حسابی عزت کالسکه رو داشتم و اجازه افزودن هرگونه اضافه باری رو به جناب همسر نمیدادم ولی کم کم و با دیدن کالسکه های زوار عرب و نحوه سوار شدن (شما بخونید آویزان شدن) سه چهارتا بچه سایز مختلف از یه کالسکه زپرتی، زیر چشمی نگاهی به کالسکه نارنجی جان کردم و خیلی زود فهمیدم که پوزخند جناب همسر هم نشان از افکار پلیدی چون من دارد و شد آنچه در تصویر می‌بینید ... اسرا بانو در خواب ناز بسر میبرد و ما هم از فرصت استفاده یا سوءاستفاده کردیم و کوله پشتی‌ها رو با فاصله ایمنی گذاشتیم روی کالسکه و انقلابی در صنعت حمل و نقل رقم زدیم. حالا این میون نگاه زائرایی که متوجه بیرون زدن دوتا پای کوچولو از زیر انبوه کوله ها میشدن دیدنی بود!😁😊 پسربچه موکب دار عرب، دوید دنبالمو با عصبانیت کالسکه رو نگه داشت و به عربی چیزهایی گفت. مونده بودم متعجب که چی شده؟ دیدم خیلی جدی و عصبانی زد به پای اسرا و بعد به کوله اولی بعد کوله دومی و... تازه فهمیدم چی میگه!😁 دستشو گرفتم و از گوشه کالسکه اسرا رو که اروم اون زیر خوابیده بود و چیزی با سرش برخوردی نداشت نشونش دادم. نفس راحتی کشید و گفت هااا! یعنی نزدیک بود به جرم له کردن کودک همونجا یه بمب به جامونده از داعش حرومم کنه! 😬 چند قدم جلوتر یه جوون ایرانی نشسته بود و چای میخورد. نا نداشت تکون بخوره ولی تا پاهای اسرا رو دید عین برق گرفته ها از جاپرید! دیگه نموندم تا چیزی بگه و زود گفتم با سرش فاصله دارن خیالت راحت. نشست سر جاشو گفت آخیییش دلم سوخت براش! مبینا هم مسئول این بود که حواسش باشه اگه پاهای نی نی تکون خورد یعنی بیدار شده و گریه می‌کنه و باید درش بیاریم وگرنه توی اون همهمه که صدای گریه ش اونم از زیر خروارها ساک شنیده نمی‌شد! 😁 ✍ زهرا آراسته‌نیا @astanehmehr
۲ 💥 پنکه آب‌پاش یا گلی از گل‌های بهشت عادت دارم در مورد مسائل مختلف و دلایلشون زیاد با بچه‌ها حرف می‌زنم. برای بچه اولم که چیزی رو منطقی توضیح می‌دادم قانع می‌شد و قبول می‌کرد ولی این مبینا و ما ادراک مبینا... خیلی براش از لزوم خرید کالای ایرانی و نیز لزوم نخرید کالای خارجی حرف زدم به حدی که الان می تونید به عنوان کارشناس اقتصاد مقاومتی برای همایش ها دعوتش کنید! ولی خب در مواقعی که یه کالای خارجی چشمشو بگیره هم توجیهات قابل قبولی ارائه می‌کنه از جمله اینکه: «خب بچه های خارجی هم گناه دارن ما کالاهاشونو نخریم باباشون بی‌کار میشه» یا «این فروشنده هم اگه چیزای خارجیشو نفروشه بدبخت میشه بچه هاش گریه می‌کنن» البته من هم ازونجایی که مامانش هستم قانع نشوندگیم بالاست و تا حالا نتونسته راضیم کنه جنس خارجی براش بگیرم. 😎 در بین مسیر پیاده روی اربعین ازونجا که عراق هم خارجه و اساسا همه چیز خارجی به حساب میاد مباحث ما چالشی تر شده بود باید دلایل و مستندات دو طرف قوت بیشتری به خود می‌گرفت تا جایی که حوصله اطرافیانمونو سر می‌برد و عبارت « وااای بس کن دیگه چقد با بچه حرف می‌زنی» استعمال فراوانی پیدا کرده بود. امااااا.... اما یکی از مواردی که تونست ضربه فنیم کنه، پنکه های آبپاش مسیر بود که به جرأت می‌توان گفت «پنکه آب‌پاش گلی ست از گل‌های بهشت» مبینا: مامان اینا رو دیگه باااااید از خارج بیاریم اینا خیلی خوبن منِ زنده شده زیر خنکای نمناک باد پنکه: آره اینا خیلی خوبن. اینا رو وارد کنیم تا بعد بسازیمشون ✍ زهرا آراسته‌نیا @astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر ۲ 💥 پنکه آب‌پاش یا گلی از گل‌های بهشت عادت دارم در مورد مسائل مختلف و دلا
💥 وقتی مادر جوگیر میشود هوا گرم شده بود، اسرا به شدت بی‌قراری می‌کرد، مبینا بهانه بستنی گرفته بود با اون همه مواد افزودنی! کوثر بنده خدا هم چون کفشش مناسب نبود صبورانه درگیر پادردش بود و در چنین موقعیت حساس کنونی‌ای!! اقای همسر یهو غیبش زد😯 بعد از چند دقیقه یه خرما تپید تو حلقم و به خودم که اومدم دیدم جناب همسر جان با لبخند داره بهم خرما می‌خورونه و میگه: بخور! خرمای مدینه ست. من که اوضاع اعصابم به هم ریخته بود هرچی اون می‌گفت مدینه، سی پی یوی ذهنم نجف می‌شنید و با خودم میگفتم: خب خرمای نجف تو مسیر نجف-کربلا دیدن که انقد ذوق نداره ببین رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!! 😒 وقتی بی اعتنایی منو دید دوباره گفت: خرمای خود مدینه ست ها! موکب بقیع! و تازه اون موقع بود که سلولهای خاکستری مغزم گفتن هاااااا مدیییینه با نجف فرق فوکوله! 😅 تندی سرمو برگردوندم طرف موکب و با دیدن تابلوی بالاش که نوشته بود هیئه البقیع ، اهالی مدینه المنوره، احساء و قطیف، گوییا انرژی ناشی از شکافت هسته ای در من فعال شده باشد به طرف موکب دویدم، دویدنی!!😊 با خوشحالی جلوی مرد موکب‌دار ایستادم و گفت: شای ایرانی یا عراقی؟ با اشاره گفتم فرق نمیکنه و به زبان آوردم: عراقی. چای عراقی و خرمای مدینه رو که ازش می‌گرفتم گفتم: إن‌شاءالله مشایه الی بقیع و مرد با خوشحالی جواب داد: إن‌شاءالله🤲 بر که می‌گشتم در یکی ثانیه تمام درسای همون یه ترم خوندنم جلوی چشمم مرور شد و اطلاعات احساء و قطیف و شیعیان عربستان توی ذهنم رژه رفت و رحمت بادی گفتم استاد سعدی و دیگر اساتید «پردیس فارابی دانشگاه تهران» رو که به لطفشون حالا می‌تونستم جلو شوهرمو بچه ها چهارتا کلمه دیتا بدم و ژست یه شیعه‌شناس قهار رو بگیرم... هنوز لحظه ای از ژست‌گرفتگیم نگذشته بود که حس استکبارستیزی خودشو پابرهنه انداخت وسط و داد زدم أه بین این همه جمعیت یه نفر مرگ بر اسرائیل نمیگه. فقط هی اللهم عجل لولیک الفرج! تا اسرائیل هست که امام زمان نمیاد! 😠 چونان جراحان اتاق عمل در حین رفتن به سمت تخت عمل... عه ببخشید سکویی که بشه روش چیزی نوشت، داد میزدم: مبینا دفتر نقاشیتو بده! کوثر خودکارتو بده! یه برگه از دفتر نقاشی کندم و روش و نوشتم و زدم پشت کوله‌م حالا حس می‌کردم صلواتهای به نیت فرجم بیشتر مورد عنایت خدای مظلومان بود.... ✍زهرا آراسته‌نیا 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین_نوشت_های_یک_مادر۳ 💥 وقتی مادر جوگیر میشود هوا گرم شده بود، اسرا به شدت بی‌قراری می‌کرد، م
پشت دیوار حرم امام علی خوابیده بودیم. برای نماز صبح اونقدر هوا شرجی بود که سریع نماز خوندیم و زدیم به جااده... طرفای غروب هوا خاکی شد و در کسری از ثانیه گردبادی به غایت دهشتناک که ما درست توی مرکزش قرار داشتیم و افتادیم هرچند هیچکدوممون نه پارسا ‌‌‌پیروزفر بود و نه حتی چشم رنگی 😅 اول گفتیم اصول ایمنی میگه امن‌ترین جا در مواقع گردباد همون مرکزشه پس نشستیم وسط جاده ولی با شروع و شدت گرفتن بارون و باد مجبور شدیم بریم سمت یه موکب که داربستاش کم باشه تا درصورت فروریختنش خیلی آسیب نبینیم. بقیه مردم رو هم به همون موکب راهنمایی کردیم. برزنت های سقف موکب به شدت تکون می‌خورد و صدای وحشتناکی تولید می‌کردن مبینا به شدت جیغ می‌زد و گریه می‌کرد و با فریاد می‌گفت: من می ترسسسسم 😱 بغلش کرده بودم و سعی داشتم با تمام حس مادرونه‌ ام بهش ثابت کنم کنار ما امنیت داره. گفتم: نترس مامان بغل خودمی، بابایی هست، امام حسین مراقبمونه، خدا هم مراقب همه ست. گریه ش اروم نمیشد و باد و بارون هم! دیگه اعتمادی به عمودهای موکب نبود و هرچی موکب‌دارا تلاش میکردن بگیرنشون بازم به شدت تکون میخوردن و اون وسط روضه عمود و ترس اهل خیمه بغضمو ترکوند... یا ابالفضل شد ذکر لبم... مردها جمعیت رو به سمت موکب روبرویی که تمام فلزی بود و استقامت بیشتری داشت راهنمایی کردن و باز هم جیغ‌های مبینا... موکب جدید دیگه سقفش تکون نمی‌خورد. مبینا اروم شد و شروع کرد به رجز خوندن و شیطنت تازه داشت خیالم راحت می‌شد و کوثر و مبینا رو کنار کالسکه اسرا نشونده بودم و اومدم کمرمو کشش بدم که نگاهم به سقف افتاد... سقفی که با کلی کتری بزرگ که از لوله به هم وصل شده بودن تزئین شده بود. گفتم واااای باد و بارون نکشدمون اینا بیوفتن رو سرمون که ضربه مغزی رو شاخشه!! 😨😱😱 خواستم بچه ها رو جابه‌جا کنم ولی خب جا نبود پس پریدم تو بغل خدا🙏🙏 بارون آروم شد، باد هم ایستاد، تازه داشت صدای همهمه مردم بلند میشد که موکبدارا با لهجه عربی گفتن: الله صلی علی محمد و آلی محمد و این یعنی مهمونی تموم شد پاشید برید خونه‌تون 😁 چنان سریع به خشک کردن زمین و روشن کردن آتیش چایی اقدام کردن که معلوم بود هرچقدرم بگیم من که جیک و جیک می‌کنم برات بذارم برم؟؟؟ فایده نداره😅 خداییش چنان مدیریت بحران کردن که ۱۰دقیقه بعد اوضاع عادی شد. رونوشت به دولت😉 این میون بالا پایین پریدنای شاد مبینا دیدن داشت. با خوشحالی می‌دویید و می‌گفت باید از من تشکر کنید من بارونو بند آوردم! 😮 و کاشف به عمل اومد که ایشون در دلشون دعا فرمودن که خدایا بارون زود بند بیار!! ✍ زهرا آراسته‌نیا 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های‌یک‌مادر۵ ⭕️ ارز همدلی 🔹بعد از چند روز انتظار برای باز شدن سامانه سماح، حالا نوبت
همسرم ۲۰۰ هزار دینار گرفته بود. حساب کتاب کردیم دیدیم برای پنج نفر احتمالا کم باشد و قرار شد، ۱۵۰ هزار دینار دیگر با گذرنامه من بگیریم. رفتم روی اپلیکیشن بله ثبت نام کنم که دیدم برای تمام خوزستان فقط چهار شعبه بانک ارز اربعین می‌دهند، که سه تایشان خرمشهر و سر مرزها بود و می‌ماند یک‌شعبه ی شوش که خب برای ما که دزفول بودیم مناسب بود. حالا شنبه ۴ شهریور هم باید می‌رفتیم شوش و ارزها را می‌گرفتیم و هم نوبت تحویل مدارک مدرسه دخترم بود. صبح زود من و همسرم راه افتادیم به سمت شوش. به شعبه که رسیدیم اول فکر کردیم هنوز تعطیل است ولی وارد که شدیم دیدیم باید اسم بنویسیم و نفر ۶۴ ام شدم! 😬 در این میان خانم و آقای مسنی را دیدیم که در «بله» ثبت نام نکرده بودند و می خواستند حضوری پرداخت کنند. اول که آمده بودیم کارمند بانک حضوری ها را هم قبول می کرد ولی تعداد که زیاد شد، دیدند افرادی هستند که اینترنتی پرداخت انجام داده اند و میزان ارز موجود در بانک احتمالا به همه نمی رسد، پس بعد از کمی داد و قال بنا بر این شد که کلا حضوری ها پذیرفته نشوند. 😐 حالا آن خانم اسمش در لیست نوشته شده بود اما هنوز ثبت نام بله را نداشت. گوشی اش را گرفتم جا نداشت. گوشی همسرش را گرفتم، اینترنتم را وصلش کردم و تا نصفه ی ثبت نام پیش رفته بودیم که پرسیدم، سماح که ثبت نام کردی؟! بر و بر نگاهم کرد!!! 🙄🙄 گفتم: «ثبت نام نکردی که حضوری هم بهت ارز نمیدن! تازه ثبت نام کردی، ۲۴ ساعت بعدش می تونی توی «بله» برا ارز ثبت نام کنی!» آه از نهادشان بلند شد. دوباره گفتم: «خب بیا فعلا ثبت نام سماحت رو انجام بدم». برای ثبت نام سامانه سماح نیاز به پرداخت حق بیمه بود. هرچقدر منتظر شدیم، پیامک رمز دوم برایش نمی آمد. یک بار ثبت نام منقضی شد. دوباره که اقدام کردیم، اطلاعات کارت دخترش را زدیم. دخترش اهواز بود و تلفنی پیامک رمز را برایمان خواند. ثبت نام سماح انجام شد. گفتم: «خب ثبت نام بله را فردا صبح انجام بدید چون همیشه میگه ۲۴ ساعت باید بگذره». اما باز دلم نیامد و گفتم: «حالا بده یه امتحانی کنم» و امتحان کردم و در کمال ناباوری و میان بسم الله بسم الله گفتن های من و خودش، بی هیچ معطلی ثبت نام تا مرحله پرداخت پیش رفت. ترسیدم باز رمز دوم بازی دربیاورد پس دوباره دست به دامن کارت دخترش شدیم و ثبت نام کامل انجام شد.🙂 قربان امام حسین بروم که کلا با قانون ها و تبصره های دنیایی ما حال نمی کند و هی یک راه میانبری دارد! اصلا درستش هم همین است! آخر یعنی چه که امروز ثبت نام کن، فردا اطلاعاتش می آید در سامانه؟ مگر اطلاعات قرار است پیاده راه بیوفتند و از این‌سایت به آن سایت بروند؟! والا! خانم مسن شادمان و اشک در چشم بغلم کرد🥺 و به هم التماس دعا گفتیم و کنار چند خانمی که یکی از اصفهان آمده بود اینجا ارز بگیرد و برود سر مرز و حالا نفر ۹۰ ام لیست بود و یکی از روستاهای اطراف دزفول بود و همین خانم مسنی که از قضا دزفولی ساکن شوش از آب درآمد و یک دزفولی دیگر نشستیم به خاطره بازی اربعین های گذشته. به همسرم گفتم ساعت نزدیک ده شده و هنوز ۴۰ نفر ارز گرفته اند. کو تا ۶۴! تو برو دزفول ثبت نام مبینا را انجام بده بعد بیا دنبالم. و رفت. خانم دزفولی جوانی که کنارم نشسته بود و می خواست همراه دختردایی هایش به زیارت برود، اول گفت بیا پنجاه هزار دینار هم به نام خودت برای من ثبت نام کن پولش را بهت بدهم، اما بعد با باجه دار صحبت کرد و گفت می شود وقتی نوبت من (که جلوتر بود) شد بگویید با همید و مشکلی ندارد. یکی از دوستان همسرم هم آمد و او هم خواست که اسم‌ او را هم بدهم. در دلم آشوب بود از اینکه تا حالا کار بی نوبت انجام نداده ام ( یادم نمی آید که انجام داده باشم) حالا آن هم برای زیارت آقا امام حسین بخواهم بی نوبت کار کنم. هرچند مجوزش را خود رئیس شعبه داده بود. نوبتم که شد یک خانم مانتویی گیر داد که من دیدم این تنها بود، نباید برای بقیه ارز بگیره! کارمند بانک هم گفت اصلا نمی شود. ته دلم الحمدللهی گفتم و هرچند جلوی بقیه ضایع شده بودم اما خوشحال بودم که جلوی مردم ضایع شده ام و خدا اجازه نداد کار به بی نوبت ارز گرفتن و بعد ضایع شدن در قیامت بکشد.🤲 هرچند می دانم همین حدش هم احتمالا به پایم نوشته خواهد شد. خدایا ببخش! تو که می دانی من دلم برای آن خانم‌ سوخت که شوهرش از سر کار مرخصی گرفته بود آورده بودش و هی غر می زد به جانش و خواستم تا دعوایشان نشده و اجازه خروج از کشورش را لغو نکرده کارش راه بیوفتد! 😔 ارز را که گرفتم رفتم مغازه های اطراف حرم دنبال خریدها. حالا در حرم حضرت دانیال نبی نشسته ام به کارهای بدم فکر می کنم... ✍ زهرا آراسته‌نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر۶ همسرم ۲۰۰ هزار دینار گرفته بود. حساب کتاب کردیم دیدیم برای پنج نفر احتمال
۷ ⭕️ خانه پدری صبح طرف‌های ساعت هشت بود که رسیدیم نجف و یک راست رفتیم حرم. از درب جنوبی وارد شده بودیم و پله برقی های متعدد ما را تا بلندی حرم امام علی رساندند. اما به بلندای علی رسیدن راهی ست که پای روح ما را یارای آن نیست‌. بغضم گرفته بود از این همه کوتاه قد بودن روحم... برای ورود به صحن صف طولانی و متراکمی بود که مجبور شدم برای این که دخترم زیر دست و پا له نشود او را روی دوشم سوار کنم. البته اگر به من بود که نهایتش بغلش می کردم اما خانم های عرب دوروبرم با اشاره های مختلف دست و چشم و ابرو و غرغرهایشان بهم فهماندند این که نشد مادری! دهع! و زدند زیر پای أسرا و نشاندنش روی دوشم. وارد صحن آینه کاری زیبای مولا علی شدیم و رفتیم توی صف بعدی تا به ضریح برسیم که دیدیم سر صف می رسد به یک پرده مشکی که جلوی ورود بانوان را به اطراف ضریح گرفته بود. شلوغ بود و زیارت مخصوص آقایان شده بود. این قابل قبول بود اما حالا چرا پارچه مشکی ضخیم که حتی نتوانیم ضریح را ببینیم؟! 😒 البته سوال ندارد! اینجا خانه ی پدری ست و خب پسرها زیاد از این اخلاق دارند که در خانه پدری زور بگویند! 😅 رفتم از گوشی زیارت امیرالمومنین بخوانم که دیدم یک زیارت امیرالمومنین در روز یکشنبه ای هست و ذوق کردم وقتی دیدم امروز یکشنبه ست. ممنون پدر بزرگوار مهمان نوازم! امام همه دار و ندارم! برگشتیم بیرون و دم باب الحسین بچه ها توی صف ایستادند و غذای کوچکی گرفتند و بعد همانجا یک ساعتی استراحت کردیم و راه افتادیم طرف موکب دزفولی ها. موکب اما جای اسکان خانم ها نداشت و فقط غذا و شربتی بهمان دادند و از فرط خستگی روی زمین پتوی مسافرتی پهن کرده و خوابیدیم (شما بخوانید غش کردیم!)😊 خب البته گرما و فضای نامناسب باعث شد خسته تر شویم و طرفهای سه بود که از مسیر وادی السلام ماشین گرفتیم طرف مسجد سهله‌. از وادی السلام که می گذشتیم معرفی آنجا و اینکه گفته اند خوب است یک مربع برای خودتان آنجا در نظر بگیرید را شوهرم برای بچه ها گفت و مبینا زیر یک درخت که مقوایی به آن آویزان بود را انتخاب کرد. مقوایش بیفتد از کجا پیدایش می کند را نمی دانم! جذب ساخت عجیب مزارها بودیم که کوثر گفت حالا اگه ایران بود میگفتند سریع طرح یکسانسازی مزارهای وادی الاسلام را اجرایی کنیم! 😐😅 مسجد سهله هم خیلی شلوغ بود و من گفتم دیگر توان در صف ماندن با بچه را ندارم شما بروید که همه صرف نظر کردند و رفتیم همان نزدیکی، موکب یزدی ها استراحت کردیم‌. هیئت و سینه زنی خوبی هم برپا بود. ساعت ۷ آماده شروع مشایه شدیم و عکس های اولین قدم ها را گرفتیم و با لبیک‌یا مهدی زدیم به خط. کمی بعد اذان شد و ماندیم برای نماز. دوباره که به راه افتادیم هنوز شاید ده قدم هم نشده بود که دیدم آقایان دارند با پسربچه ای خوش و بش می کنند و بعد پیچیدند در کوچه ای و کاشف به عمل آمد مهمان شده ایم در خانه ای که «بارِد» است و «طعام و حمام و وای فای» هم دارد. احتمالا فرشتگان همین ده قدممان را به خاطر سیس خفن آماده به پیاده روی مان اندازه ۵۰۰ عمود حساب کرده اند و گفته اند خسته شدید دیگر بس است! 😃 کوثر مشغول نقاشی شد و ایده ای که از صبح‌به ذهنش رسیده بود در تلفیق معجزه شکافتن رود نیل و کشتی نجات امام حسین و بین الحرمین را کشید. میزبانان که همگی خواهر بودند به همراه یک «زوجه اخی» یعنی زنداداششان، «جمیل جمیل» گفتند و خواستند نقاشی پدر مرحومشان را هم برایشان بکشد. کوثر نقاشی بین الحرمین را از دفتر جدا کرد و تقدیمشان کرد و آی دی اینستاگرام رد و بدل کردند تا عکس بابایشان را برایش بفرستند و دیجیتال پینتش کند. ابتدای دوستی بابرکتی باشد ان شاءالله. فعلا که به یک نودل خوردن نصف شبی دخترانه بین او و میزبانان منتج شد. 😅 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های‌یک‌مادر ۷ ⭕️ خانه پدری صبح طرف‌های ساعت هشت بود که رسیدیم نجف و یک راست رفتیم حر
⭕️ در مسیر مشایه اذان‌صبح را که دادند صوت زیارت عاشورای آرامی در خانه شنیده می شد و فکر کنم این یک راه محترمانه برای بیدار کردن ما بود. نماز خواندیم و سریع سینی ای با آب‌های مربعی! و کاسه های کوچک یک چیز عدسی‌طور که مزه کرفس هم می‌داد، جلویمان آماده بود. خبری از مردها نبود و ما هم دوباره خوابیدیم. صبح که شد مشغول جمع کردن وسایل بودیم که دیدیم نان های تازه از تنور درآمده از حیات می رسید و بشقاب های تخم مرغ و خامه جلویمان صف کشید. کی فکرش را می کرد روزی خامه به جای مربای آلبالو روی تخم مرغ سرخ کرده بنشیند و تازه خوشمزه هم باشد؟!😊 آماده که شدیم بسته کوچک هل را تقدیم مادر دخترها که از همان دیشب کمربندطبی ای روی لباسش بسته بود و معلوم بود اذیت است کردم و گفتم: «مِن امام رضا» هل ها را بوسید و روی چشم هایش مالید و با «شُکراً شکرًا» و «رحم الله والدیک» گفتن ازشان خداحافظی کردیم، البته تا «خدانگهدارِ» آخرش را نگفتم دلم راضی نشد! حالا دیگر مشایه بود و سختی‌های شیرینش، مشایه بود و بهشت زمین بودنش. سعی می کردیم از هم عقب نیوفتیم. گذشتن از میان نخلستان ها و دیدن خانه های روستایی موکب شده «الحمدلله» گفتن را واجب می‌کرد. این میان معضل گروه کوچک ما شده بود أسرای خواب آلود که دیشب را بی خواب شده بود و هی با گریه گفته بود: «مامان پاشو بریم خونه خودمون بخوابیم!» و حالا سر صبحی هنوز سی پی یویش گرم نشده بود. روی کجاوه اش یا همان چرخ خرید! تلو تلو می‌خورد و دو دقیقه یک بار کلاهش و بعد حتی خودش می افتاد. به جای کلاه چفیه کشیدیم روی سرش و یک کش هم بستیم دور کمرش که بشود کمربند ایمنی. حالا می شد همین را در سامانه خودرو پیش‌فروش کرد و کمِ کم صد میلیون به مردم فروخت. جلوتر آقایی آمد جلو و خواست که فاطمه‌زهرا را چند دقیقه ای برای بازی در مستندش قرض بگیرد. گفت: «عمو دستتو بده بیا!» که پدر فاطمه زهرا دستش را رها نکرد و گفت: «نه دستش را نگیر به سن تکلیف رسیده» و با هم رفتند سر لوکیشن. وسط مسیر مشایه یک کالسکه بزرگ گذاشته بودند و رویش چند شاخه بزرگ پر از خارَک و قرار بود فاطمه زهرا بیاید مثلا کنار کالسکه از خودش سلفی یا همان خویش انداز بگیرد و برود، کاملا هم طبیعی! ولی خب هی غیر طبیعی می شد! شوهرم گفت: «دایی کاری نداره که! ببین منو!» و رفت مثلا سلفی گرفت و آمد کنار. تا فاطمه زهرا بخواهد بازیگری یاد بگیرد شاخه های روی کالسکه به لطف عابران همیشه درصحنه تقریبا خالی از خارک شده بودند. آخرش هم تصمیم کارگردان این شد که «دایی» بیا از خودت فیلم بگیریم! نمی دانم چه اصراری به مستند غیرمستند ساختن دارند بعضی ها؟! 😁 دختربچه های عراقی مخلصانه کنار بزرگترها و گاهی حتی بدون حضور بزرگترها مشغول پذیرایی از زائران بودند و مبینا به هرکدامشان یک‌ بسته حاوی گلسر و لواشک و یادداشت، هدیه می‌داد. ساخت گلسرها را مربی جلسه قرآن مسجدشان یادشان داده بود و با هم ساخته بودیمشان و‌ بعد در مسجد دور هم بسته بندیشان کرده بودند و در هرکدام به عربی یادداشتی نوشته بودند برای تشکر از خادمان. دوپسر بچه آمدند و از همسرم خواستند شماره مادرشان را بگیرد. گم‌شده بودند. شماره جواب نمی داد. من هم تلاش کردم فایده ای نداشت. به دو پلیس عراقی گفتیم و آنها پرس و جویی کردند و گفتند بچه ها را با خودشان می برند عمود ۴۶. پیامک دادم به شماره و همین را نوشتم. در ایتا و روبیکا و بله و ... هم پیام دادیم و مدام تماس می گرفتیم اما فایده نداشت. ازشان جداشدیم. موکبی نوحه علی اصغر گذاشته بود روی زبانم آمد: «خدایا به اضطراب دل ام البنین اضطراب مادر این بچه ها رو کم کن» و کم کرد. همان لحظه پشت سرمان سروصدایی آمد و متوجه شدم همسرم توانسته در روبیکا با مادرشان تماس بگیرد. خدا را شکر. رسیدیم موکبی که پارسال هم همانجا اطراق کرده بودیم. انگار خدا می‌خواست اربعین امسالمان جایگزین اربعین پارسالمان باشد که به خاطر شرایط خاص و موکب‌دار بودن بهمان سخت گذشته بود. عصر خانم های عرب آمدند و فهماندنمان که جمع و جور کنیم میخواهند جارو کنند. بعد هم خانم مداحی آمد و شروع کردند به عزاداری بسیار پرشور عربی. یک کلمه از نوحه شان نمی فهمیدیم اما اشک امانمان نمی دادو هم پایشان به سینه می زدیم آنها اما به سبک خودشان به صورت می زدند. چند زائر ایرانی که همراهی نکرده و با لباس خانه تماشا می‌کردند خیلی روی اعصاب بودند. فاطمه زهرا اما عرق‌سوز شده بود و دیگر راه رفتن برایش مقدور نبود. علی رغم میل باطنی و با وجود غرغرهای ظاهری مبینا مجبور شدیم بقیه راه را با ماشین برویم. ون گرفتیم و فکر می کردیم حداکثر عمود ۱۰۰۰ پیاده مان می کند که دیدیم انگار عزم کرده تا خود کنار ضریح امام ما را سواره ببرد! ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های‌یک‌مادر۸ ⭕️ در مسیر مشایه اذان‌صبح را که دادند صوت زیارت عاشورای آرامی در خانه شن
۹ ⭕️ السلام علیک دار و ندارم🤚 غرغرهای بچه ها از کم شدن پیاده روی زیاد شد که با قول زیارت کاظمین و سامرا آرامشان کردیم. ان شاءالله قسمت بشود!🤲 با اینکه اسکان خانه یک دوست عراقی هماهنگ بود اما ترجیح دادیم با همان خاک و خل های روی تنمان برویم پابوس حضرت ارباب شاید دلش سوخت و کاسه گداییمان را پرکرد. سر راه کوله ها را گذاشتیم موکب دزفولی ها پیش دوستان همشهری. حالا بین الحرمین و من که هنوز باورم نشده بود اربعین باشد بتوانم به بین الحرمین برسم.🥺 هرسال به خاطر شلوغی از دور سلامی می دادیم و برمیگشتیم. حالا توی بین الحرمین نشسته ایم و زیارت اربعین می خوانیم. خدایا خیلی شکرت! 🤲 تا همینجایش امام حسین خیلی ذره پروری کرده بود اما پررویی کردیم و أسرا و فاطمه زهرا و کفش ها را گذاشتیم پیش همسرم و بقیه رفتیم داخل صحن. ما که پررو شده بودیم چرا پرروتر نشویم؟! هوای زیارت خود ضریح به سرمان زد. کوثر و دخترعمه‌اش، مرضیه، در صحن ماندند و من و مبینا و دو همراه دیگر به طرف صف زیارت رفتیم. لحظه لحظه وقت داشتی تا میان آن همه جمعیت و لای فشار عاشقان، قطره قطره در عشق حل شوی و دلت که آماده شد برسی به بارگاه عشق. چند قدمی ضریح بودیم که صف از حرکت ایستاد. دو آقا با پله آمدند و رفتند چفیه ها و پارچه های بالای ضریح را یکی یکی با میله ای دراز پایین کشیدند. حالا این موقع؟! چه دلیلی می شد داشته باشد غیر از وقت اضافه دادن به منِ عاصی برای اذن دخول گرفتن؟ و بعد دست های ما و مشبک های ضریح شش گوشه ی امام حسین علیه السلام. تندتند و بلند بلند اللهم عجل لولیک الفرج خواندم و اینجا درست زیر قبه ی شاه شهیدان شایسته ترین جا برای این دعا بود. 🤲یکهو روی زبانم آمد بلند بگویم خدایا نسل شیعه را زیاد کن! بالاخره امر آقا بود و از آن هم نمی شد گذشت! دستم که به ضریح خورد تازه انگار یخم باز شده باشد و بفهمم کجا هستم، اشک هایم سرخوردند پایین و ناله ام بالا گرفت.😭😭 اینجا گریه روضه خوان نمی خواست اما تند تند نوحه روی زبانم جاری می شد و حیف که حالا هیچ کدامشان یادم نیستند تا بشوند سرلوحه نوحه های محرم آینده. مبینا ضریح را بوسیده بود و قطره ی اشک روی گونه اش مرا به التماس دعا وامی داشت. یعنی می شود خدا دلش به حال اشک این دهه نودی ها بسوزد و ما را به فرج برساند؟! الهی آمین! 🤲 برگشتیم در حالی که برایمان گویی یک ثانیه گذشته بود اما خب حساب و کتاب دنیای ماده چیز دیگری می گفت. چیزی در حدود سه ساعت! گوشی را که روشن کردم ۱۳ تماس بی پاسخ از همسرم نشان از بی طاقتی مفرط بچه ها می داد. برگشته بودند موکب و شام هم خورده بودند. ما هم برگشتیم و بعد پیاده عازم شدیم تا حضور «سه‌قل» ها و با دو فروند سه قل راهی منزل دوست عراقی. مسیر پیاده رفتنمان اما کشاندمان تا کنار حرم حضرت ابوالفضل. انگار حضرت گفته باشد «مگه می‌ذارم حرم منو ندیده از اینجا برید؟!» دمت گرم سقای مهربان! دمت گرم!👌 هم حرمت را نشان بچه هایمان دادی و هم فراتت را که مصلحت اندیشی و دلسوزی پدرها پیاده از کنارش رد شدن در مسیر مشایه را ازشان گرفته بود و هی غرش را به جان ما مادرها می زدند! فقط خدا می داند تو با این همه مهربانی چه بر سر دلت آمد با گریه های رقیه و لبهای خشک اصغر! 😭 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر ۹ ⭕️ السلام علیک دار و ندارم🤚 غرغرهای بچه ها از کم شدن پیاده روی زیاد شد
۱۰ ⭕️ چند قدم تا حر همسفرمان، در سفرهای گذشته‌اش با یک جوان عراقی آشنا می‌شود و حالا چندسالی هست که اربعین‌ها مهمان خانه‌شان می‌شود در کربلا. منطقه ی «بلدیه حر»، چند متری مرقد حضرت حر علیه السلام. پدر که استاد دانشگاه در رشته علوم قرآنی بود و پسرهایش، هرکدام در خانه‌هایی کنار هم زندگی می‌کردند که همه در یک زمین بزرگ با دروازه ای بزرگ واقع بودند. از بیرون شبیه گاراژ تعمیرات ماشین بود اما وارد که می شدی شهرکی کوچک با کوچه های کوچک در حد خودش، نیم متری و یک متری می دیدی که حتی سطل زباله های شهری هم داشت. انگار یک قبیله ی mp3 بود و من مدام یاد یعقوب نبی و بنی اسرائیل یوزارسیف خودمان می افتادم. 😊 راحت می شد چند واحد آپارتمان بزرگ از آن زمین دراورد اما ترجیح داده بودند یک‌شهر کوچک افقی برای خودشان داشته باشند و به نظرم تصمیم خیلی جالب و مفیدی هم بود. ما مهمان یکی از برادرها بودیم اما همه ی خانواده در تکاپوی میزبانی بودند و همدلی شان بسیار به دل می نشست‌. صبحانه و ناهار فردا را مهمانشان بودیم و بعد خانم ها رفتیم زیارت حضرت حر و بنا بود آقایان به کمک میزبان، ماشینی برای زیارت کاظمین و سامرا پیدا کنند. طرفهای ساعت چهار بود که میزبان، وَن همسایه شان را هماهنگ کرد نفری ۵۰ دینار ما را به امامزاده سید محمد، سامرا، کاظمین و بعد هم مرز چذابه ببرد. خداحافظی کردیم با گل سرهایی که تقدیم جنات و غدیر و نرجس و دو دختر دیگر که الان اسم هایشان یادم نیست و دخترعموهای ساکن آن شهرخودمانی بودند و بسته ی هلی که تقدیم نورا، عروس خانه شد و رد و بدل شماره برای دوستی بیشتر. مقصد اول زیارت دوره مان، حرم سید محمد بود. سید محمد که پسر امام هادی (ع ) بود و می توانست با ادعای جانشینی پدر با پادشاهی شیعیان برسد اما تاج بندگی خدای راستی را برای خود برگزید و شاید به همین دلیل است که داخل ضریح، روی سنگ مزار، تاج بزرگی گذاشته اند. آن روز از صبح روز من و ما بود. اول که حر با تمام مختصات حر بودنش از گناه و آزردن دل آل الله تا ارادتش به فاطمه سلام الله و حالا سید محمد با پایبندی به امامت و ولایت به قیمت از دست دادن جاه و منفعت ظاهری دنیا. و این زیارت های کوتاه اصلا کفاف ژرفای اندیشه ی مورد نیاز حر و سید محمد شدن را نمی دهد. خودمانی بهشان گفتم: «دمتون گرم! خودتون شفیعم بشید بلکه منم آدم شدم!» همه جا شلوغ بود. همه جا پر از زائر بود. اصلا فکرش را نمی کردم جاهایی غیر از کربلا و نجف هم انقدر ازدحام زائر باشد. خدایا بر خیل عاشقان بیافزا... ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر ۱۰ ⭕️ چند قدم تا حر همسفرمان، در سفرهای گذشته‌اش با یک جوان عراقی آشنا م
۱۱ ⭕️ فامیل های امام رضا(ع) از سامرا به طرف کاظمین حرکت کردیم. از خستگی زود خوابم برد. قبل از سامرا در موکبی ساندویچ فلافل خورده بودیم و کمی بعد چند جوان عراقی پریدند جلوی ماشین و مجبور شدیم توقف کنیم. اولش از سرو صدایشان ترسیده بودیم کم کم متوجه شدیم موکب دار هستند و دارند اصرار می کنند برای خوردن شام پیاده شویم. راننده گفت شام خورده ایم و بایدبرویم ولی گوششان بدهکار نبود. در طرف راننده را محکم گرفته بودند و اجازه حرکت نمی دادند. آخرین تیرشان را هم روانه کردند و گفتند: «بالسیاره» راننده تاملی کرد و گفت: «فقط بالسیاره» و نتیجه مذاکراتشان این شد که در ماشین بمانیم و برایمان پذیرایی بیاورند. پذیرایی اما شوکه مان کرد! زولبیا بامیه! همان روز در فضای مجازی توییتی منتشر شده بود که می گفت اینها همه برای شکمشان به اربعین می روند و وقتی اربعین بیوفتد در ماه رمضان دیگر کسی نخواهد رفت! و حالا در همان شب یکهو اربعین، تلپّی افتاده بود در رمضان! 😂 آن دو پذیرایی پر و پیمان و بعد پذیرایی موکب های کنار حرم سامرا آنقدر سیرم کرده بود که نای بیدار ماندن نداشتم. یک ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود که بیدار شدم. گفتم: «اذان رو گفتن ها!». خواهرشوهرم گفت: «منم الان بشون گفتم باید وایسید» راننده اما همچنان در بیابان پیش می رفت تا جای مناسبی پیدا کند. دوباره خوابم گرفت. بیدار که شدم دیدم ماشین در بیابان ایستاده است و همسفرها دارند با بطری وضو می گیرند. نمی دانستم کجاییم ولی چون احتمال می دادم نزدیک کاظمین باشیم گوشی را روی بغداد تنظیم کردم و دیدم چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مانده. یک چفیه پهن کردیم روی خاک ها و تندتند نمازمان را خواندیم. راننده پسر خوش اخلاق و متینی بود این برای نماز نایستادنش هیچ جوره در کفم نمی رفت. بعدتر شنیدم که گفته است این مناطق شیعه نشین نیستند و ترسیده در جای خلوت برای نماز بایستد. به نظرم این نظرش هم مثل نظر غذا نبودن در سامرا مربوط به اطلاعات چندسال پیشش بوده و نیاز به یک آپ دیت اساسی دارد! 😅 یکی دوساعت بعد کاظمین بودیم. ماشین زیر یک پل هوایی ایستاد و قرار شد دو ساعت و نیم بعد همانجا باشیم. غر زدم که تجربه سامرا نشان داد با وجود گیت های بازرسی شلوغ سه ساعت هم کم است ولی خب کسی برای تجربه ام تره خرد نکرد و راه افتادیم. این دفعه اما انقدر فاصله محل توقف ماشین تا حرم زیاد بود که به شوخی گفتیم مراقب باشید از مرز رد نشده باشیم! مبینا چند باری خواست برود سرویس بهداشتی که گفتیم: «بذار دم حرم همه با هم بریم که معطلی کمتر بشه». دم حرم دوید طرف مغازه دارها و ازشان آدرس «مرافق لنساء» را پرسید و مطمئن بود که سمت راست بپیچد سرویس بهداشتی را می بیند. پیچید اما ندید. گفتمش بی خیال شو! بیا بریم داخل حرم نزدیکتره تا اینجا الکی بگردیم. قبول نکرد و من هم عصبی شدم گفتم اصلا به من چه! سپرده شد دست بابایش و من و کوثر و اسرا و دخترعمه‌ شان، مرضیه وارد حرم شدیم. قرارمان جلوی باب القبله بود. ما برای سرویس بهداشتی رفتیم جایی که نوشته بود باب صاحب الزمان. از همانجا وارد صحن شدیم و به به از صفای این صحن. به اسرا که چادرش را بالاخره سر کرده بود گفتم برگرد ازت عکس بگیرم. دیدم دستش را گذاشت روی سینه. خدایا لابد تو هم دلت قنج رفته برای بامزگی این شیعه کوچولوهایت! خودت حافظشان باش! دوباره مشغول بازی با توپک ژله‌ای ای که از کنار حرم سیدمحمد برایش خریده بودیم شد. از روی خانم های خوابیده در صحن رد شدیم و وارد رواق شدیم. زیارتنامه خواندم و دو رکعت نماز. مبینا زنگ زد. گفت با عمه اش باب القبله اند. گفتم همانجا بماند، ما هم این طرف زیارت می کنیم و می آییم سر قرار. انگار درست متوجه نشده بوده و آمده بودند کلی در صحن باب صاحب الزمان دنبالمان گشته و پیدایمان نکرده بودند. کلی از اینکه در حرم امام کاظم سر بچه ام اعصابم به هم ریخته بود خجالت کشیدم. مرضیه خوابیده بود و اسرا گرم بازی بود. نماز زیارت را که خواندم دیدم یک ربعی تا ساعت قرار وقت داریم، گفتم من میروم ضریح را از دور ببینم. از دور دیدم و کیف کردم. کمی جلوتر مشبکی به دیوار بود که مردم آنجا هم دخیل بسته بودند و ناله داشتند. فکر کردم لابد از این پنجره های نزدیک به مضجع شریف است که حرم امام رضا جان هم دارد که دیدم به عربی نوشته مزار شیخ طوسی ست. دوباره یاد پایان نامه ی دفاع نکرده افتادم و گفتم یا شیخ! من بی علم را هم عالم کن لطفا! خداکند شیخ سفارشم را پشت گوش نیاندازد! ✍ زهرا آراسته نیا شهریور۱۴۰۲ 🏴 @astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر ۱۲ ⭕️ زائران میزبان هنوز در حرم کاظمین بودم. چند قدم جلوتر پیچیدم طرف ضری
⭕️ داستان دو نخل شب مهمون شدیم یه خونه روستایی تو طریق العلما. توی حیاط بودم که دیدم دختر میزبانمون اومد و با خانم همسایشون که خونشون قدری بالاتر بود و پنجره ای مشرف به حیاط اینا داشت به عربی چیزهایی گفت. یک ساعتی گذشت. داخل اتاق بودیم که دیدم دختر در حالی که یه شاخه بزرگ پر از خارَک تو بغلش گرفته وارد شد و با خوشحالی بقیه خواهراش رو صدا کرد برن کمکش‌. چند دقیقه بعد ظرف های کوچیک پر از خرمای درشت و خارکای نیمه رسیده جلومون صف کشیدن. صبح با دقت بیشتری به حیاط نگاه کردم. وسط حیاط هر دو خونه نخل بود. نخل خونه میزبان، با خرماهای تُنُک که مشخص بود کیفیت خوبی ندارن و خوب‌هاش قبلا استفاده شده و نخل خونه همسایه که دور تا دورش شاخه های پر از خرما و خارک های زیبا بود و فقط جای یک شاخه اون میون خالی بود... واقعا توی کدوم مسلک دنیایی قرار می گیره که توی تاریکی شب، توی یه خونه روستایی، توی کوچه ای که حتی سر مسیر اصلی مشایه هم نیست، باید در کنار اون همه غذا و پذیرایی مختلف حتما خرما باشه که تازه به خاطر با کیفیت بودنش بری از همسایه خرمای درختشون رو قرض بگیری؟! مگه ما اصلا از اون خانواده خرما خواسته بودیم؟! 😭😭😭 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
آستانِ مهر
#اربعین‌نوشت‌های_یک_مادر۱۳ ⭕️ داستان دو نخل شب مهمون شدیم یه خونه روستایی تو طریق العلما. توی حیاط
⭕️ جاده‌ های اربعینی می‌رود سمت ظهور... 🔹اربعین را اگر زمینه ساز ظهور بدانیم، امروز تازه تحویل سال عاشقی ست. 🔹اگر توفیق داشتی و زائر بودی حالا با کوله باری از توان و انگیزه، باید به ساختن خود و نفس خود و جامعه ی خود بپردازی. اگر به هر دلیل زیارت قسمتت نشده، باید بگردی و بیابی مانع را. چه چیز سد راهت برای حضور در این اجتماع نورانی شد؟ گرما؟ ضعف بدنی؟ عدم توان مالی؟ آسیب‌پذیری فرزندان؟ ... تعارف که نداریم! هر کدام این ها در روز ظهور هم می تواند مانع تو برای یاری امامت شود. پس موظف به رفع مانع هستی. 🔹جامعه ی مهدوی زمان ظهور، انسان تراز خودش را می‌خواهد. همانقدر که روح انسان باید به تعالی برسد، جسمش هم باید سالم و تندرست باشد. 🔹حالا تو یک سال فرصت داری تا هر چه مانعت برای حضور بوده را بی رودربایستی با خودت بیابی و برطرفش کنی. اگر جسم خودت یا فرزندت زود بیمار می‌شود، تقویتش کن! اگر گرانی مانع است از حالا قلکی برای اربعینت داشته باش و ریال به ریال جمع کن و به برکت خدا و رزاقیتش ایمان داشته باش! اگر حالت از کثیفی به هم می‌خورد، خودت را تمرین بده تا بر همه عالم عاشق باشد که همه عالم از اوست! اگر و هزار اگر که هزاران راه حل برای نبودنشان هست. پیدایشان کن! بسم الله... ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr