بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت نهم همه بچه‌ها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود و به جای آن دامن قرمز پوشیده بودند. همه ی همسایه ها با هلهله و گل و شیرینی و سلام و صلوات بچه‌ها را به خانه خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای ساز و دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه می کردم نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست؟بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برای ایشان ساز و نقاره می زدند. کاغذها و بادکنک های رنگی تمام خانه را پر کرده بود .خانه پر از میهمان شده بود و دقیقه به دقیقه شلوغ تر می شد. بین مهمانها سینی سینی شربت پخش می‌کردند. من هنوز با صدای بلند گریه می کردم و مادرم که نمی دانست مرا ساکت کند یا علی را با تشر به من گفت: علی درد داره، تو چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: منم دامن قرمز می خوام. به هر ضرب و زوری بود توانستم یک دامن سرخابی بپوشم و کنار احمد و علی بنشینم. جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان پسرها، دامن های قرمز شان را به تن داشتند. بعد از آن من تا مدت ها فکر می کردم این دامنه ها دامن جشن و سرور است و به این خاطر هر وقت جایی مراسمی بود انتظار داشتم همه دامن قرمز بپوشند . توی آن هفت روز از گوشت و جگر گوسفندی که قربانی شده بود، پسرها را تقویت می‌کردند ولی آنها نمی توانستند مثل گذشته بازی و شیطنت کنند و دامن های قرمز تنگ مانع از جست و خیز شان می شد و آنها را خانه نشین کرده بود. به هر تقدیر پاداش این خانه نشینی در بخش پایانی جشن و سرور مسلمانی و مردانگی، این بود که در یک عصر بهاری که هوای آبادان هنوز دم بهاری داشت، آقا بچه ها را داخل میدان بزرگ جلوی محله جمع کرد تا معرکه ناصر پهلوان را تماشا کنند. او هم بساط پهلوانی اش را پهن کرد. تمام بچه‌ها از ریز و درشت و کوچک و بزرگ دور تا دورش می‌نشستند و شش دانگ حواسشان را جمع می کردند تا تردستی های او شروع شود. زنجیر پاره کند و ماشین از روی سینه ی او رد شود. همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند. من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم. کتاب های درسی آنقدر دست به دست شد که وقتی به علی می رسید، کلمات همه رنگ و رو رفته بود. عموماً بعد از ظهری بودیم و با یک ناهار مختصر کیف به دست، راهی مدرسه می شدیم. وقتی از تیررس نگاه اهل خانه و محل دور می شدیم احمد کیف ما دوتا را روی سرش می گذاشت و ادای زنان دوره گرد عرب را در می آورد. احمد کیف به سر مثل باد می دوید و ما به دنبال او تمام مسیر خانه تا مدرسه را بدون ترس از زمین خوردن می دویدیم.طوری که وقتی به مدرسه می رسیدیم حدود ده دقیقه روی کیفمان می افتادیم و نفس نفس می زدیم. اسم دبستان من مهستی بود و سر راه مدرسه آنها قرار داشت. آنها کیف من را همان دم مدرسه پرت می کردند و می رفتند .اولیای مدرسه فکر می‌کردند من به شوق مدرسه می دوم، غافل از اینکه این شوق وقت خروج از مدرسه بیشتر بود. با این تفاوت که در مسیر بازگشت، احمد کیف هایمان را سر کوچه به دستمان می داد و مثل بقیه بچه ها راهی خانه می شدیم... پایان قسمت نهم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB