بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت پانزدهم
به محض اینکه بچه نوپا می شد و راه می رفت دیگر نیازی به دایه نداشت.
آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود. کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازیها قرار داشت.
یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی چهارنفری میهمان آبجی فاطمه شویم. روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم. برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد، مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم.
کالسکه را نوبتی می راندیم. بعضی وقتها دنده چهار می زدیم و یادمان میرفت حمید داخل کالسکه است.
ناگهان در حالی که احمد کالسکه را می راند، چند تا از بچه های نخلستان پابرهنه با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک می خوردیم و هم کتک می زدیم. اما زور آنها بیشتر از ما بود.
راستش بیشتر کتک خوردیم، چون غافلگیر شده بودیم. احمد که فکر می کرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را میراند. اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دوتا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش می دوند.
چند نفری افتادند به جان احمد و آخرکار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزیینی برداشتند و رفتند. من فیلم های گانگستری را دیده بودم اما آن صحنه از آن فیلمها، دیدنی تر بود.
آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله نقلیه مان که کالسکه حمید بود، مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه درماندگی می دویدیم تا او را پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم. اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هر چه تمام تر دویدند و دور شدند.
آنها کالسکه را می خواستند حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم.
فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندان های شیری علی هم افتاد. سرو صورت مان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم.
با تلخی تاثیر این خاطره در روحم، به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم.
فصل دوم
نوجوانی
بعد از اتمام دبستان وارد دوره تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی میکردم. مادر ها زودتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می بینند و می فهمند و حس می کنند.
از این رو مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش میکرد تا زودتر من را با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به آرایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگر نیازی به ننه بند انداز نباشد. نغمه خانم میبایست در طول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد.
جلسه ی اول کار آموزی من و زری با آموزش مقدماتی آرایشگری آغاز شد. اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم، همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانوم کسی بیکار نبود. شاگرد های نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هرکدام درگیر بزک کردن خودشان بودند. بعضی ها سرشان زیر رنگ بود. بعضی ها درحال بند انداختن بودند. یکی مو صاف میکرد. آن یکی مو فر میکرد. خلاصه هیچکس زشت از در خانه نغمه خانم بیرون نمیرفت...
پایان قسمت پانزدهم
#نهضت_کتاب_خوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB