بسم الله الرحمن الرحیم من زنده ام قسمت هفدهم حالا دیگر هر روز به عشق هراچیک به خانه آنها می‌رفتم و خانم با سبک و سلیقه خاصی از من پذیرایی می‌کرد. هر روز با کیک ها و شیرینی های قشنگ و خوشمزه و میوه های چیده شده در ظرف های زیبا، در ساعات مختلف به سراغ ما می آمد و با نگاهی مهربان و لبخندی شیرین می گفت: خدای من فسفر تموم کردید. به مغزتان فشار نیاورید. لبخندی به لب های من و هراچیک هدیه می کرد. من استادانه مفاهیم ریاضی را بدون هیچ گونه فشار بدون صرف هیچ گونه انرژی اضافی از روزنه ای وارد مغز هراچیک می کردم که برایش قابل درک باشد. هدفم و شغلم از شاگردی به معلمی تغییر پیدا کرده بود و این برای من بهترین فرصت بود. در ضمن هر روز باید با تکه پارچه هایی که مادرم می داد نمونه کار به خانه می بردم. خانم دروانسیان برای جبران تلاشی که در آموزش به هراچیک داشتم، درس هر روزه خیاطی را سریع برایم توضیح می داد. از این که مغزم را تحت فشار قرار داده ، مرتب عذرخواهی می‌کرد و برای جلوگیری از این فشار مضاعف، خودش الگوها را می کشید و روی پارچه اجرا می کرد و می دوخت و مادر نیز مرا تشویق می کرد که چقدر در این زمینه استعداد داشته‌ام. از نظر مادرم من که فقط دوخت‌ شلوار شورتهای عیالواری ننه دوز را بلد بودم، حالا در فاصله کوتاهی ماشاالله پیشرفته خوبی کرده بودم. بیچاره مادرم نمی دانست که اینها کار دست خانم دروانسیان است. روزهای اول به توصیه ی مادرم هرچه تعارف می کردند، نمی پذیرفتم حتی نباید در آنجا آب می خوردم. با زبان خشک می رفتم و با زبان خشک برمی گشتم. از این دست ملاحظات بسیار بود. اما فنجان قهوه خانم که با آدابی خاص ساعت ده شب برای ما می آورد. برایم وسوسه انگیز بود. برای هراچیک که با تصاویری که بر دیواره فنجان نقش می بست، فال قهوه می گرفت و قصه های قشنگی از آینده می گفت و اتفاقات پیش رو را افسانه می کرد. گویی خودمان را در خواب می بینیم. اما خواب نبودیم برای من خیلی هیجان انگیز و دلنشین بود. حالا دیگر هر روز به انتظار فنجان قهوه و برای شنیدن قصه‌های شورانگیزی که با نقش تصاویر روزهای آینده ساخته می‌شد، قدم به کلاس خیاطی می‌گذاشتم. مثل شاگرد درس خوان ها در خانه هراچیک را می‌زدم و منتظر ساعت ده می شدم. از تکرار این فال های قهوه، من هم حرف ها و تصویر هایی را شناخته بودند. می‌دانستم تصویر پرنده، پیام آور خبرهای خوش است و تاج، نشانه ترفیع و مقام است و آبشار، نماد شادی و ثروت و موفقیت است و جاده، مسافرت راه دور را نشان می‌دهد و چکش بیانگر مصیبت و کار سخت و دشوار است و ماهی، سمبل رزق و روزی است و خوشه خرما یعنی اینکه نوزادی در راه است و کفش، نشانه سفری ناخواسته به راهی دور است. بعضی پیش‌بینی‌ها تصادفاً درست از آب در می آمد. اما بعضی دیگر اگر با انتظار ما به فراموشی سپرده می‌شدند، خانم دروانسیان در لابلای پذیرایی، چند دقیقه ای نکته هایی درباره دین و انجیل و حضرت عیسی برای ما نقل می کرد و سوالاتی مطرح می‌کرد. او می‌دانست من در آن جا چیزی نمی خورم و می‌خواست دلیلش را از خودم بپرسد. سوالات او آتشم را برای دانستن بیشتر می‌کرد. سوالاتی که در روزهای اول هیچ پاسخی برای آنها نداشتم.چرا وقتی به مسجد می رویم، چادر می‌پوشیم و بیرون مسجد بی حجاب می‌شویم؟ چرا مسلمان ها آنها را نجس می دانند اما بعضی از آنها خودشان مشروب می خورند؟ آیا حضرت مسیح به صلیب کشیده شده است؟ آیا خبر آمدن پیامبر اسلام در انجیل آمده است؟ آیا حضرت مسیح با امام عصر ما می‌آید؟ و صدها پرسش دیگر. او همه ی وجودم را به یک علامت سوال بی پاسخ تبدیل کرده بود. در مقابل همه سوالات به او می گفتم: من فقط ریاضی می دانم آن هم فقط ریاضی کلاس پنجم ابتدایی را! این سوالات را باید از عالم دین پرسید... پایان قسمت هفدهم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB