بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت بیست و پنجم
بچه ها با انداختن یک اسکناس ۵ تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود، تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را دربیاورند. او غافل از شیطنت بچهها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ سوخته کردند. وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید، قدم هایش را تند تر کرد.
آقای یوسفی بعد از اینکه فهمید بچه ها دستش انداخته اند، از این که ابهتش برای یک اسکناس ۵ تومانی فروریخته بود بسیار خشمگین شد و این تازه شروع درگیری معلمی بود که می خواست یک تنه با شاگردانش زور آزمایی کند.
ساعت بعد در کلاسی دیگر احساسش را درباره این ماجرا اینگونه بیان کرد: معلمی که برای یک اسکناس ۵ تومانی دلا شود، باید برود گوشه قبرستان و با سوره الرحمن گدایی کند.
قرار شد روز بعد پدر هایمان برای اعتراض به مدرسه بیایند. نمره زیر ۱۰ برای پدرم بسیار سخت و گران بود. دستهایش پر از کاغذهای باطله ای بود که برای دفاع از صداقت و پاکی اش به همراه آورده بود و پیشانی اش پر از خط خدا بود.
روی صندلی چنان خودش را جمع کرده بود که انگار پیش وزیر آموزش و پرورش نشسته است. خونم به جوش آمده بود. سکوت مدیر که قرار گرفتن در آن موقعیت منگش کرده بود، مرا برای فریاد زدن جری تر می کرد.
آن روز روزی بود که اولین قدم را برای ورود به دنیای عدالت خواهی برداشتم آن دفترهای کاردستی، دروازه ی ورود من به دنیای فریاد، خواستن و اعتراض شدند. می خواستم از مظلومیت و پاکی و سادگی پدرم دفاع کنم.
صدایم توی گوشم می پیچید. صدای بسیار بلند بچه ها را به پشت دفتر کشانده بود. ناگهان متوجه شدم آنها بدون هماهنگی و سازماندهی ریختهاند پشت در و شعار میدهند. این صداها توانسته بود آنها را تکان دهد و بیدارشان کند.
اگرچه شعارها بند تنبانی بود اما این شروع خوبی برای یک انقلاب درونی و یک بیداری بود.
فضای ایجاد شده هیجانم را بیشتر میکرد و وقتی نگاه توام با رضایت و سپاس پدرم را میدیدم بیشتر انرژی می گرفتم. خانم سبحانی مدیر مدرسه برای اینکه غائله را ختم می کند، از همه ی ما عذرخواهی کرد و با خواهش و تمنا و چای قند پهلو سعی کرد قضیه را ختم به خیر کند و گفت آقای یوسفی تودهی است و طرفدار کارگران و کار کارگر زاده هاست اما منظورش را بد رسانده و قدری هم بیراهه رفته. من او را به راه می آورم.
بعدها فهمیدیم آقای یوسفی از افراد با نفوذ سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) است و قصد داشته ما را تخلیه اطلاعاتی کند.
او همان اوایل انقلاب متواری و ناپدید شد.
به دنبال این اعتراض و اغتشاش، آمار از مدرسه در رفتن و سر به سر معلمها گذاشتن بالا رفت.
کنترل اوضاع در هم ریخته ی مدرسه، از دست خانم سبحانی که قیافه ی با ابهتی به خود میگرفت، خارج شده بود. از آن پس از جذبه ی هیچ معلمی نمی توانست بچه ها را مانند گذشته پشت نیمکت بنشاند. اصلاً مفهوم مدرسه و معلم و شاگرد و مدیر و نیمکت و تخته سیاه تغییر کرده بود. معلم ریاضی معادله های معلوم، مجهول و دو مجهولی، معلم شیمی نحوه ظرفیت گیری اوربیتال های خالی و معلم فیزیک اصل کشش و نیرو را با مفاهیم سیاسی، بی عدالتی، ظالم، مظلوم، فقر و تنگدستی به ما تفهیم می کردند. ما در تمام علوم به دنبال انسان بودیم. انگار همه ی فرمول ها با مفاهیم انسان گره خورده بودند...
پایان قسمت بیست و پنجم
#نهضت_کتاب_خوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB