بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و هشتم
و بعد از آن صدای چرخش کلید ها و قفل های در جادویی شنیده شد.
فکر کردم قرار است کسی به صندوقچه وارد شود ولی نه!
سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلوعات (روسری لباس ها و شلوار همه را درآورید)
ما را که بی حرکتی دید خانمی با لباس نظامی وارد شد.
بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحده و وحده ( یکی یکی)
باید یه گوشه می ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباسی را که بازرسی می کرد می گفت: الگطعه التالیه. (تکه بعدیی)
فاطمه یک گیره ی سر سیاه رنگی داشت که میخواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد.
پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه بروم؟
سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم.
من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفکیک کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم.
او رفت و ما ماندیم و صندوقچه ی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوار های سرد و سنگی آن خطوطی نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی صندوقچه بود. چقدر خوب بود که حلیمه بهتر از ما عربی میدانست.
از او پرسیدم: حلیمه چی نوشته؟
گفت: اسم و تاریخ و محل شهادت ساکنان قبلی این دخمه هاست.
دوباره پرسیدم: یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشته اند؟
او توضیح داد که نام دختری به نام بنت الهدی هم در یکی از سنگ ها حک شده که در فلان خیابان در فلان تاریخ اعدام می شود. چه صندوقچه راز آلودی!
ما خط به خط این نوشته ها را می خواندیم و رمزگشایی میکردیم و خود را در صفحه اعدام می دیدیم.
دوباره صدای چرخش کلید در قفل آهنی و فریادهای خشمگین و جملههایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید.
چهار پتو به داخل انداختند. فاطمه گفت: این پتو یعنی اینکه می توانید بنشینید.
- نه، یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم.
- نه، فقط برای امشب است چون فردا سیام مهر و پایان جنگ است.
- ما ماندنی نیستیم... پایان قسمت نود و هشتم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴
@AXNEVESHTEHEJAB