بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صدم رشته ی علوم تجربی درس های ریاضی زیست شناسی و شیمی را خوب می شناسند کجا آموزش نظامی دیده ایم من آموزش نظامی ندیده ام من عضو هلال احمر هستم. یکباره افسر بعثی عراقی از جیبش کلت کمری اش را نشانم داد و گفت: شنو های؟ (این چیه؟) - اسلحه - شنو من اسلحه؟ (چه نوع اسلحه ای؟) - نمی دانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمی‌شناسم. - چنج ما تردین اظلین حیه، جیش العشرین ملیون للخمینی امسلح؟ ما تدرین عن الاسلحع شیء؟ (مثل اینکه نمی خواهی زنده بمانی، شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید، آن وقت از اسلحه چیزی نمی دانی؟) در یک حس گمشده ای فرو رفته بودم که فقط سکوت را می‌طلبید. مترجم ایرانی گفت: چرا حرف نمی زنی، منتظر چی هستی؟ گفتم: منتظرم که خدا به من رحم کند. خود کاری را که در دستش بود به سمت من پرتاب کرد. بعد هم آمد کنارم ایستاد. با هر سوال با تمام قدرت خود کار را به سرم فشار می داد. فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی می کرد. برای خوش رقصی عراقی‌ها هر کاری می کرد. گاهی که با تذکر عراقی ها مواجه می شد می گفت: - همه ی اینها پیش مرگ خمینی هستند. خدا را شکر می کردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها از من می خواستند اصلاً نمی دانستم. دوباره گفت: چرا حرف نمی زنی؟ - من یک دانش آموز هستم. فقط راه خانه تا مدرسه را می‌دانم و برای آنچه نمی دانم کتک می‌خورم. بازجویی خیلی به درازا کشیده بود که متعجب بودم که چرا رهایم نمی کنند. نکند این اراجیف و سرهم‌بندی ها به درد آنها می خورد. با خودم می گفتم کاش این نفس، نفس آخر باشد و خلاص شوم. اولین بار بود که ثانیه ها را می شمردم تا بر این انتظار پایان ناپذیر غلبه کنم. سوال های بازجویی ایرانی پر بود از نیش های زهرآلود. افسر عراقی گفت: گولی حدیث عن الرسول خاطر نهتدی.(یک حدیث دیگر از پیامبر بگو تا هدایت شویم.) مثل گنجشکی که در دست های یک مرد قوی هیکل گرفتار شده، تقلا می کردم تا نجات یابم. هر چند لحظه یک بار دست هایش را به نشانه ی قدرت به هم می فشرد. در دلم با خدا گفتم: خدایا حیات و نجات من در پناه قدرت لایزال توست. فحاشی و ادای کلمات زشت برایشان تفریح بود. کاش می شد تن بعضی از کلمات لباس بپوشانم تا از زشتی آن ها کم شود و بتوانیم آنها را روایت کنم. پرده پوشی کلمات هم یک نوع اخلاق اسلامی است. برای اینکه خانواده ام شناسایی نشوند خانواده ی جدیدی با ترکیب اسامی و شغل و آدرس جدید و ساختگی برای خودم ساخته بودم. نمی دانم آن بازجوی ایرانی اهل کجا بود اما کوچه به کوچه ی آبادان را می‌شناخت. به من گفت: اهل تهرانم و تهران را هم خوب می شناسم. اگر چه گاهی یک دستی می زد. مثلاً می‌گفت: من، تو و خواهرت را قبل از انقلاب می دیدم که بی حجاب در مسیر فلان باشگاه به فلان جا می رفتید... پایان قسمت صدم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB