بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و سی و چهارم مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم مسلط شده و خوابم را تعریف کنم. هر کدام خوابم را به نوعی تعبیر کردند. مریم که خواب یوسف والی زاده را تعبیر کرده بود گفت: - الان یک هفته است خانواده‌ات تو را گم کرده اند و در واقع تعبیر این خواب این است که انشاالله مادرت از اسارت تو آگاه خواهد شد. بوی نان تازه ی کنجد زده مادرم نگذاشت آش شوربای صبح را بخورم. هر روز از گوشه گوشه ی آن صندوقچه ی رمزآلود رمزی گشوده می شد. هنوز هم نمی دانستیم آنجا کجاست. روزهای بعدی دریچه کمتر باز می‌شد و کمتر شمرده می شدیم و کمتر نام و نشانمان را می‌پرسیدند. اما خاموش نشدن آن نور کم سو باعث شده بود فکر کنیم قطعاً در داخل سلول دوربین نصب شده است. هیچ لحظه ای احساس امنیت نمی کردیم که بتوانیم بی حجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم. چند روز بعد از اقامت مان لباس هایی آوردند که شبیه لباس های خواب و بلند و گل منگولی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است اما ما به هیچ عنوان لباس‌ها را نپذیرفتیم. دوست نداشتیم آنها ما را در لباس غیر رسمی و راحت حتی بدون کفش و جوراب ببینند. اگرچه از جوراب هایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده می‌کردیم. همیشه در حال آماده‌باش بودیم. در هر لحظه از شبانه روز، صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند می‌شدیم و می ایستادیم. حلیمه از قدرت شنوایی ویژه‌ای برخوردار بود. خبرهای دست اول را از زیر در و از میان راهرو می شنید. البته گاهی یک کلمه را می شنید و ما روزها آن یک کلمه را تعبیر و تفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح و بی خبری که در آن به سر می‌بردیم روح ببخشیم. نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این همه لایه‌های امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد. هنوز یک هفته و اندی از استقرار مان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدم های زیادی از دور شنیده شد. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. پشت درد صندوقچه مان توقف کردند. ما همگی مشغول نماز مغرب و عشا بودیم. دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم. اولین سوالی که پرسیدند: کل شیء امرتب. ماتردن شی؟ (همه چیز خوب است، چیزی لازم ندارید؟) گفتیم: همه چیز خوب است. ترجیح می‌دادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم. گفتند: انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین (شما میهمان سید الرئیس صدام حسین هستید) و در ادامه صحبت شان گفتند: انتن عدچن مفاتیح الجنه، لعد لیش اتصلن؟ (شما کی کلید بهشت را دارید، پس چرا نماز می خوانید؟) سوال بی‌پاسخشان را با این عبارات که "ایران خلاص شده است و شما می توانید در عراق بمانید" تمام کردند و رفتند. چنان با در دماغشان انداخته بودند و با تکبر و غرور حرف می زدند که انگار روی سبیل شاه نقاره می‌زنند. از این همه شعف و شادی آنها و کلمه "ایران خلاص" غم سنگینی بر دل هایمان نشست... پایان قسمت صد سی و چهارم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB