📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت سوم ✍حضور ما در کردستان سختی های خودش را داشت. اسم کردستان را که می‌بردی خیلی ها به خودشان می لرزیدند. چون جنگ بود و درگیری و کشت و کشتار، آن هم با گرک صفتانی مثل کومله و دمکرات که گاهی پاسداران را با فجیع تریت وضع به شهادت می‌رساندند یا پوست از آنها می کندند. با این وصف با تمام توان ایستادیم و از انقلابمان حمایت کردیم. 🔸در آنجا هم کار پرستاری و هم داروخانه را اداره می کردم. همسرم از همان ابتدا به نیروهای نظامی پیوست و در خط مقدم می‌جنگید. البته از هم بی خبر نبودیم. در فرصت های به ظاهر استراحت، چادرم را روی سرم می انداختم و خانه به خانه در روستا چرخ می زدم و روز به روز به عمق ظلمهایی که بر مردم کردستان رفته بود پی می بردم. تقریبا دست تنها بودم. البته گاهی یکی دونفر از خانمها را همراه خود می بردم. مردم نیاز به مهربانی و رسیدگی داشتند. هر کس زودتر به داد آنان می رسید همراه او می شدند. حال آن یک نفر از نیروهای انقلاب بود یا از گروه های ضد انقلاب کومله و دمکرات. اعتقاد من این است که آنان بیشتر در بند نان بودند تا اعتقاد. 🔸بیمارستان توحید محل دومی بود که بعد از درمانگاه شهید قاضی در آن خدمت می کردم. پرستار بخش بودم. هرروز تعداد زیادی از مجروحان جنگ و درگیریهای کردستان را به آنجا می آوردند. تازه جنگ شروع شده بود ولی من و همسرم را بیشتر پایبند منطقه کرده بود.گاهی دلمان می‌خواست به جبهه جنوب برویم، ولی اینجا هم کارها و اهمیتش کمتر از جنوب نبود. در اهواز یک دشمن روبرویمان بود، اما اینجا هم مجروحان جنگ عرا