🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با شنیدن صداش، از آشپزخونه بیرون رفتم.علیرضا سویشرت اش رو درآورد و روی جالباسی آویزون کرد. و دست هاش ی زندایی رو بوسید زندایی+علیک سلام آقا علیرضا دیر اومدی؟ علیرضا سرش رو پایین انداخت و زیرلب گفت: +شرمندتم زندایی+دشمنت شرمنده باشه علیرضا رو به من کرد +سلاامم.ساجده خانم رسیدن بخیر _سلام ممنون...خسته نباشی نگاهش به گوجه ی تویِ دستم افتاد... +شما هم خسته نباشی...بازَم داری سالاد درست می کنی؟ از حرف اش خندم گرفت...هربار که می خواستم کمک کنم...سالاد رو به من مسپاردن. عاطفه+خب دیگه...اول مادر....بعد همسر...منم که هیچی...کدو زدیم زیرِ خنده که علیرضا با لبخند رو به عاطفه گفت: +نزن این حرف و خواهر جان عزیز دلی شما بعد هم سمت دایی رفت. ،،،،،، شام رو دور هم خورده بودیم و با عاطفه سادات آشپزخونه رو دستی کشیدیم‌. از آشپزخونه بیرون رفتم و کنار علیرضا رویِ مبل نشستم. _اگر حنین بود کَل امو می کند +چرا!؟؟ _کنار داداشش نشستیم خنده ای کرد +آره خیلی حساس شده میگفت چرا تو بردیش دکتر! چرا باهاش حرف میزنی میخندی 😅 منم همه چیز رو بهش گفتم....داشت گریه اش می گرفت ‌ اخمام رفت توهم _اع علیرضا....چرا بچه رو اذیت می کنی😢 +خب من صلاح حنین رو می خوام....این همه نزدیکی و وابستگی می تونه زیان آور باشه.... خمیازه ای کشیدم _نمی دونم. زندایی استکان هارو داخل سینی گذاشت و روبه امیر گفت: +امیر آقا بلند شید برید بخوابید....از صبح پشت فرمون بودید خسته اید بعد هم به عاطفه نگاهی کرد و با اشاره امیر رو نشون داد امیر+ممنون مامان...خستگی نیست که با خودم گفتم آخ که یک نفر بگه بخوابیم...چشمام داره میره دیگه که دایی گفت؛ +نه دیگه بریم بخوابیم....فردا کلی کار هست و شب اش هم هیئته یااَلله زندایی سینی رو رویِ اُپن گذاشت و دایی رو به سمت اتاق اش برد. عاطفه هم به سمت آشپزخونه رفت تا استکان ها رو بشوره. علیرضا+پاشو بگیر بخواب. _هاا...نه خوابم نمیاد +از خمیازه کشیدن و چشم های سرخ ات مشخصه...وسایل هات رو از ماشین امیر برداشتم داخل اتاق ات گذاشتم _فردا هستی؟ لبخندی زد +نه دیگه....این آخرین دیداره از فردا دیگه منو نمیبینی😅 _اذیت نکن +برای نهار میام خونه....قبل اش باید برم به کارایِ هیئت برسم. _آها...باشه از جام بلند شدم و به علیرضا شب بخیری گفتم....در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل. لباس هارو از داخل کاور درآوردم و به چوب لباسی آویزون کردم...چمدونم گوشه اتاق بود....به سمت اش رفتم و گشاد ترین لباس و شلوار ممکن رو پوشیدم... از لباس های تنگ بیزار بودم. حالا هم که خودم بودم و خودم راحتِ راحت. موهام رو باز کردم و خیزش کردم زیر پتو. ،،،،،،، با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم...همونجوری که چشم هام بسته بود دنبال گوشی می گشتم‌...انقد اینور اونور کردم تا آخر پیداش شد. نگاه به صفحه اش کردم که اسم " جانا " رو دیدم. آخ می کشمت🤧 با صدایِ گرفته ای گفتم: _الو +سلام علیکم بانو...شما هنوز خوابی...بلند شو ساعت ۹ صبحِ مومن باید سحرخیز باشه. _من هنوز خیلی خوابم میاد: 😥 +اِی وای....پس بخواب..ببخشید اذیتت کردم خواستم اول صبحی که بیدار میشی صدایِ منو بشنوی انرژی بگیری💪 _یکم خودتو تحویل بگیر خنده ای کرد.. +قطع می کنم بخوابی...روزت به عافیت❤️ خداحافظی کردم و از جام بلند شدم... دیگه بی خواب شده بودم. آخ علیرضا برات دارم یک علیرضا آزاری بکنم من ،،،،،،،، به ساعت نگاه کردم دیدم یازده و نیمِ....دوباره خوابیده بودم!! از جام بلند شدم...شونه ام از داخل کیف ام بیرون آوردم و موهام رو شونه زدم و بافتم. از اتاق سَرَکی بیرون کشیدم خبری از امیر و دایی نبود...احتمالا همه پیگیر کارایِ هیئت ان. با خیال راحت رفتم سرویس و بعد هم رفتم سمت پذیرایی. حنین جلویِ تلوزیون با فاصله نشسته بود و برنامه کودک می دید. رفتم جلو و بی هوا لپش رو کشیدم. _سلام اخمو خانم +سلام _من بعدا با شما کار دارم....من و تو مگه باهم دوست نیستیم سری تکون داد که ادامه دادم: _پس قهر بی قهر حالا هم بخند و برنامه کودک ات رو ببین بعدا باهم حرف می زنیم😉 🤍 🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─