🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_130
کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد.
من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهممرطوب کرده بود.
کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد.
دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد
+چطوری رفیق
با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم
_چی شد که رفت سوریه
+عاشق بود
تعجب کردم
_چی؟؟
زل زد به روبروش و گفت :
+عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم.....
ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم.
نفس عمیقی کشید
+ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!!
می دونی ظلم کی ؟؟؟؟
خودمون
ظلم خودمون به خودمون
خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست
مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره
ما داریم خودمون رو تباه می کنیم.
ساجده
کار جهادی بزرگیه...حالا
به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام.
حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه.
ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!!
خودم جواب خودم رو می دادم.
مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند.
_علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟
+آره آره....حتما
بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_131
ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه.
خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره.
،،،،
تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه.
گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم.
دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم.
_چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟
شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم.
_بهتون بر خورد...
نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم.
از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن.
و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم
درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم...
علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!!
سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه.
سجاده ام رو پهن کردم و نشستم.
دستم رو رویِ شکمم گذاشتم.
_خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش.
زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم
+ساجده از کِی بیداری!؟
نفسم رو بیرون دادم
_هان....خیلی وقته
سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد.
به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره
باید به علیرضا می گفتم.
از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد.
+خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه
لبخند بی جونی زدم
_نمیدونم نگران نباش
+از کی حالت اینجور شده!؟
سرم رو پایین انداختم
_از سرِ شب
چشم غره ای بهم رفت
+الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه
_نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه.
بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت.
+پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه.
نگاهم کرد و آروم گفت
+ درد هم داری!؟؟
زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد
هول کرد و گفت
+خوبی ؟
سرم رو تکون دادم
+نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست.
+ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم
..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی!
بغض کرده نگاهش کردم
_خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم
از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد...
چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم.
،،،،،
توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند.
تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود.
نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد.
به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم.
علیرضا که من رو دید جلو اومد.
+خوبی درد که نداری؟
_خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟
+چشم خانومم تو نگران نباش
_به مامان اینا گفتی؟؟
+به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه!
سری تکون دادم
+ساجده
_جانم
+دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن.
_خودخواه😌
لبخندی زد
+ساجدهه
از خدا بخواه حاجت منم بده
لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم
_حاجت...
*سورهمبارکهمریم(آیه۳۳)
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_132
تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد.
+خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه.
دوباره نگاهی به علیرضا کردم.
پلاک "وانالیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد..
+امیدت به خدا...برو خانوم من.
پلاک رو توی دستم فشار دادم..
،،،،
دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن.
مدام ذکر میگفتم....
"الا بذکر الله تطمئن قلوب"
گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند.
همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد.
هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود.
،،،،،
موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا...
شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه...
از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد .
همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و.........
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_133
چشم هام رو باز کردم....کنارم رو نگاه کردم .زندایی با لبخند بالا سرم بود
+سلام فدات بشم خوبی؟
لبخندی زدم و به بی حالی گفتم
_سلام
دور ورم رو نگاه کردم
_بچه ها کوشن؟
+فداشون بشم من میارنشون زن دایی ، تو میتونی بشینی ؟
علی برات ابمیوه خریده یکم بدم بخوری خیلی وقته هیچی نخوردی.
دستم رو تکیه گاه کردم و روی تخت نشستم. دو تا خانم دیگه هم توی اتاقی که من بودم حضور داشتند.
لیوان آبمیوه رو از زن دایی گرفتم یکم خوردم
_سالمن ؟
+اره ماشاالله سالم سالم نگران نباش
_الهی شکر ، مامان نرسیده ؟
+چرا عزیزم الان علیرضا زنگ زد گفت رسیدن...وقت ملاقات میان ، می دونی چقد وقته خوابی؟
با کمک زن دایی دوباره دراز کشیدم.
لحظه شماری می کردم تا بچه هارو ببینم.
،،،،،
تقه ای به در خورد و مامان و گلرخ خندون وارد شدند
مامان نزدیک شد و صورتم رو بوسید.
+سلام مادر ، قدم نو رسیده مبارک
خوبی ؟
گلرخ+باید بگیم قدم های نورسیده ات مبارک.
لبخندی زدم
_سلام
خودم رو تو بغل مامانم انداختم و عطر تن اش رو نفس کشیدم....اخ مامان..چقدر دلم برات تنگ میشه.
گلرخ نزدیک شد و گفت
+سلام ساجده جان مبارکه ، پس کجان این کوچولو ها
زن دایی در جواب گلرخ گفت :
+پرستار گفت میاره
رو به مامان گفتم
_بقیه کجان؟
-بابات و سجاد رفتن خونه دایی کارا رو بکنن....علیرضا هم رفت نماز خونه گفت شما برید من میام
_مگه اذانِ؟؟
+الان اذان نیست
زندایی+بچه ها که بدنیا اومدن اذان شد...ساجده صدای اذون و گریه ی این دوتا...انقدر لحظه ی قشنگی بود.
دلم ضعف رفت....حتی صدای گریه اشونم برام شیرین بود...پس چرا نمیارن!؟
تقه ای به در خورد و علیرضا با لبخند وارد شد....یک دست گل و یک جعبه هم دست اش بود.
سربه زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه
یادِ روز خاستگاری افتادم....همینجور سر به زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه.
الان هم حتما به خاطر دوتا تخت دیگه است....چقدر چشم هاش پاک بود.
نزدیک ام که شد گل رو کنارم گذاشت...آروم کنار گوش ام گفت
+سلام نفس خانم....خوبی!؟؟؟مبارکا باشه.
خندیدم
_مبارکه دوتامون.
اروم که خودش بشونه گفتم
_نماز چی می خوندی سید؟؟؟ نکنه نماز قضای ظهرت و ؟؟؟ آره نچ نچ نچ نج؟؟
خندون دستی به ریش هاش کشید و گفت :
+به وقت شکر الله
نماز شکر خونده بود!
با صدایِ مامان چشمم سمت در رفت.
+الهی فداشون بشم
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_134
یک تخت صورتی و یک تخت آبی....علبرضا با لبخند رفت سمت تخت صورتی.
گلرخ با خنده گفت
+معلومه که دختری هستید آقا علیرضا
همه خنده ای کردن و علیرضا بچه رو از رویِ تخت برداشت...آورد نزدیک من تا ببینمش.
_آخ الهی...علیرضا کوچیکه.
با خنده گفت:
+مگه قراره چقدری باشن!؟؟
_اینا همونایی هستن که تو شکم من کشتی می گرفتن...به ضربه هاشون می خورد ببشتر باشن.
بچه رو کنارم گذاشت...با گوشه ی دست صورت اشونو نوازش می کرد و منم دست کوچولو اش رو برداشتم و بوسیدم.
_جانم مامان.
زندایی+بیا علیرضا شاخ شمشادت هم ببر بده مامانش.
علیرضا+بله حتما
با دخترم سر گرم بودم و علیرضا با پسرم کنارم نشست.
نگاهی بهش کردم اون صورت گردی داشت اما چشماش باز بود خندون گفتم
_ع چشماش بازه!
نگاهی به چشم هاش کردم...چقدر شبیه علیرضا بود...انگار خواسته یک کپی از رویِ باباش داشته باشم.
گلرخ +دختر چشم باز نکرده؟؟؟
_نه هنوز
دست های مشت شده اش رو توی دستمرفتم.
+پس قطعا به مادرش رفته....خوابالو.
_اع گلرخ
باهم خندیدیم.
مامان نزدیکم اومد و دخترم رو ازم گرفت...علیرضا شاه پسرم رو تو بغل ام گذاشت.
مامان+اسم این دوتا دلبر چی هست حالا؟
نگاهی به علیرضا کردم وگفتم
_دوست دارم اسم دخترمون علیرضا بزاره
مامان+به به خب علی جان این خوشگل خانوم رو چی صدا کنیم ؟
علیرضا لبخندی زد
+هرچی ساجده بگه
_اع نه علی تو بگو....منم پسرمونو می گم.
+خب...زینب
مامان+خیلی قشنگه
_زینب سادات
علیرضا نگاهم کرد و با لبخند گفت
+حالا پسرمون رو شما بگو.
اصلا به اسمی فکر نکرده بودم....اما
مَهدی !
برکت وجود امام زمانم انقدر توی زندگیم زیاد بود که دوست داشتم هم نام مَهدیِ فاطمه رو تویِ زندگیم داشته باشم.
ان شاءالله بشه سرباز مولا.
_ بزاریم مَهدی
علیرضا ابرویی بالا انداخت
+چقدر اسم قشنگی
دست سید مَهدی رو گرفتم و روی گونم گذاشتم.
_سرباز امام زمانت بشی ان شاءالله (:
مهدی خودش رو جمع کرد و صدای گریه اش بلند شد.
علیرضا زمزمه کرد
اے جانم
مامان زینب رو توی تخت اش گذاشت.
به خاطر گریه مهدی هول کرده بودم بار اولم بود.
+چیزی نیست ،شیر میخواد مادر ، بیا تا صدایِ زینب سادات هم بلند نشده پسرتو سیر کنیم.
علیرضا+می خواهید شیر خشک بگیریم ؟
مامان+شیر اول مادر آغوز علی جان.... بخورن جون بگیرن اما بگیر شاید نیاز بشه.
رو به مامان گفتم
_مامان می خوام با وضو شیرشون بدم
+از تخت که نمی تونی پایین بیایی ساجده جان ان شاءالله بعدا
علیرضا لبخندی زد و گفت
+الان می رم یک بطری پر می کنم میارم همینجا وضو بگیره.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_135
بوی خوش اسفند به بینی ام خورد.
لبخند روی لبم شکل گرفت.. علیرضا گوسفندی برای عقیقه کردن گرفته بود.
یکی از بچه ها دست مامان بود و یکی دست زن دایی... با کمک گلرخ وارد خونه شدیم...روی تحت نشستم و بچه هارو کنارم گذاشتند.
بابا با لبخند نزدیک شد کنارم روی تخت نشست
+مبارکه ان شاءالله قدمشون خیر برکت داشته باشه بابا
جلو اومد و پیشونیم رو بوسید
_ممنون بابا
دستش رو گرفتم تا ببوسم اما اجازه نداد .
نگاهی به حنین کردم که کنار دایی نشسته بود زل زده بود به مهدی و زینب که توی گهواره بودن
لبخندی زدم بهش و گفتم
_حنین می خواهی ببینیشون؟
حنین نگاهی به دایی کرد و دایی چشم هاش رو باز بسته کرد..آروم گفت برو دخترم.
لبخندی زد نزدیک اومد...دستش رو گرفتم و کنارم نشست. دستی به موهاش کشیدم و بوسیدمش
+اینا نی نی های داداشیه؟
لبخندی از این حرفش زدم سری تکون دادم
_اره عزیزم
+زینب کدومه؟
دستمو دراز کردم و زینب رو بغل کردم. توی بغل ام خودش رو جمع کرد و آروم نق زد.
_ایشونم زینب خانوم.
حنین ذوق زده از جاش بلند شد تا بهتر ببینه
+وایی چقده کوچولوهه
_اهوم ، میخوایی مهدی رو هم ببینی عمه کوچولو؟
+خودم بغلش کنم ؟
_یکم کوچولو هستن بزار یکم بزرگ تر بشن بتونی خب؟
سرش رو به معنا تایید تکون داد و زینب رو سرجاش گذاشتم و مهدی رو بلند کردم.
آروم و نمایشی رویِ پاهای حنین گذاشتم.
علیرضا و سجاد هنوز جلو در مشغول گوسفند قربونی بودند.
گلرخ با مهساکنارم نشست و گفت :
+عاطفه سادات زنگ زد ، ناراحته چرا نتونسته بیاد.
دست مهسارو گرفتم بوسیدم.
_ان شاءالله راحت بشه...باز هم رو می بینیم. الان خطرناکه
+آره گفت دکتر سفر رو براش ممنوع کرده...حالا شب قراره تصویری بیگیرم بچه هارو ببینه
_اع چه خوب
صدای سجاد و علیرضا اومد.
سجاد+ببینم این خوشگل های دایی رو !
نزدیک اومد و مهدی رو بغل کرد.
+چطوری پهلوون ؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_136
علیرضا خنده ای کرد
+بچه چقدر هم پهلوونه
سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت:
+پهلوون پنبه اس فعلا ، عیب نداره پهلوون هم میشه.
نگاهی به زینب کرد
+ماشاءالله ، خدا حفظشون کنه
،،،،،،
علیرضا انقدر زینب رو لوس کرده بود که همه اش دوست داشت بغل بشه...
همه اش دوهفته اشون شده بود اما کلی رو اومده بودند.
از اتاق اومدم بیرون و زینب رو دادم به علیرضا که جلو تلوزیون نشسته بود.
غر غر کنان بهش گفتم
_بیا علیرضا...وقتی بچه رو بغلی می کنی همینه دیگه...همه اش این دخترت نق می زنه
+نگو الهی من فداش بشم دخترم رو
برگشتم دیدم میخواد صورت اش رو بوس کنه.
_عععع علیرضا چند بار بگم صورت اش رو بوس نکن....بچه اس صورت اش خراب میشه.
وارد آشپزخونه شدم که صداش رو شنیدم.
+ریش به این نرمی
خنده ام گرفته بود...
_بچه صورت اش حساسه....منم بوس نمی کنم.
البته خیلی بوس نمی کنم.
+چشم بوسش نمیکنم ، دیگه چی؟
خنده ام پهن تر شد.
_بی زحمت آروغ شو بگیر بزار رو پات بخوابه.
یکم نگاهم کرد با خنده گفت
+چشم دیگه چی؟
_فعلا همین
+لطف کردین واقعا😬
_منم میرم پیش مهدی
مهدی رو از اتاق بلند گردم و اومدم کنار علیرضا.
_ببین باباش بچم چقدر ارومه
+به باباش رفته
_بر منکرش لعنت ، اما شما زینب خانوم رو لوس کردی
+خب زینب سادات ما ناز دارن....باباش باید نازشو بخره دیگه.
بعد رو کرد به زینب
+مگه نه بابا؟؟
زینب خودش رو جمع کرد
+ای جان ببین خوشش امد
بعد هم رویِ پیراهن علیرضا شیر بالا آورد
زدم زیر خنده
_هاا...بیا بهت می گم آروغ بچه رو بگیر
همینجور می خندیدم
+ببسن بابایی رو ضایع کردی...دختر خوشگلم!
،،،،،
نصف شب با صدایِ گریه ی مهدی از جا بلند شدم.
_الهی بچه ام
چونه اش از بی جونی و گریه می لرزید.
هرکار می کردم نه شیر می خورد...نه گریه اش قطع می شد.
جاش رو نگاه کردم که خیس هم نبود.
گردنبند ایت الکرسی که علیرضا براش گرفته بود رو از گردنش باز کردم... شاید اذیتش میکرد اما افاقه ای نکرد.
نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم گناه داشت از طرفی ترسیده بودم.
مهدی رو توی بغل ام محکم گرفتم و روی زمین اتاق بچه ها نشستم.
حالت گهواره وار تکون اش می دادم و لالایی می خوندم.
بچه ام اشک اش در اومده بود..
با هراشک اون منم اشکم میومد
_جانم مامان...چی شده پسرم...چرا گریه می کنی نفس من؟؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_137
با صدا پایی که از توی راه رو امد بالا سرمو نگاه کردم علیرضا بود
وقتی چشمش به من افتاد دستی به موهاش کشید دو زانو جلوم نشست
+چی شده ساجده جان چرا گریه میکنی
_ببین مهدی داره گریه میکنه نمیدونم
چشه همه چیو چک کردم
مهدی و ازم گرفت بده ببینم مرد بابارو.
+ساجده جان گریه نکن خانومم بچس دیگه ، شاید دلش درد میکنه میتونی یکم براش اب جوش نبات درست کنی؟
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم دست به کار شدم
شیشه رو یکم زیر آب سرد گرفتم
دادم دست علیرضا شیشه رو نزدیک لباهای لرزون مهدی برد
از استرس ناخونامو میجویدم
علیرضا نگاهی بهم انداخت لبخندی زد
+چیری نیست نگران نباش
مهدی تا ته شیشه رو خورد
علیرضا آروم برشگردوند با ملایمت پشت کمر ظریفش زد
آروغ شو گرفت علیرضا خنده ای کرد گفت
+بفرما مامان کوچولو ببین اقا مهدی تشکر هم کرد یکم دلش درد میکرده الان هم رو به راهه
فقط مامانش و یکم ترسوند
خندیدم رفتم سمتش تا مهدی رو بغل بگیرم
_وای خداروشکر
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_138
"علیرضا"
امروز مراسم یادواره شهدا برای رسول توی خونشون گرفته بودند.
ساجده ازم خواسته بود که یکبار به منزل مادر بریم.....اما فرصت نشده بود.
گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم صدا گریه زینب سادات توی گوشی پیچید
+سلام علی
_سلام خانوم ، چشه این دختر ما
خنده ای کرد و گفت
+شیر میخواد
شما بفرمایید..کار داشتین؟؟
_اره خانوم ، میگم امروز بعد از ظهر برای رسول خونشون یادواره گرفتن دوست داری بیایی؟
+اره اره حتما.....اما بچه ها چی اذیت میشن !
_نگران نباش برای یک ساعت خونه مامان میزاریم.
+اشکال نداره؟
_نه بابا خودش دوست داره
+باشه پس من اماده میشم.
صدا زینب بالا گرفت
_برو عزیزم ، خدا نگه دار فعلا.
شاید این مراسم بتونه بهم کمک بکنه که این حرفی که چند ماهه میخوام به ساجده بگم رو بگم.
تصمیمم رو گرفته بودم فقط رضایت ساجده.....
،،،،،
"ساجده"
همراه با علیرضا وارد خونشون شدم داخل حیاط مراسم گرفته بودن...صندلی گذاشته بودن چند تا از عکس های رسول رو بنر کرده بودن..با چفیه های بزرگ و سربند های "یازهرا" و "یاحسین" تزیین کرده بودند..
از صدا سیما هم برای فیلم برداری اومده بودن و علیرضا جایی رو نشون داد و گفت :
+اینجا بشین ساجده خانوم من میرم جلو.
سری تکون دادم و چادرم رو درست کردم.
نشستم روی صندلی چند دقیقه بعد با ختم صلوات مجری به بالایِ سکو رفت و سخنرانی مختصری کرد.
از پدر رسول دعوت کرد تا از ویژگی های رفتاری این شهید بگن
پدرش که مرد جا افتاده ای بود شروع کرد
+رسول خیلی خانواده دوست بود....هیچ وقت نشده بود یکبار به من و مادرش بی احترامی بکنه....همیشه می گفت :
یکی پدر یکی مادر...برای این دو نفر هرکاری هم بکنی نمی تونی زحماتشون رو جبران کنی...پسرِ با معرفتی بود.
اهل صله رحم بود. اهل نماز اول وقت و تا جایی هم که می شد جماعت.
روحیه جهادی داشت.. بصیرت داشت.
بابایِ رسول صحبت می کرد و من بفکر فرو میرفتم.
علیرضا زیادی شبیه رسولِ چرا رفتارش شهیدانه اس؟
اشتباه میکنم !
از فکر هام دستم یخ کرده بود من طاقت دوری علیرضا رو نداشتم... نمیتونستم نه!!!
ادامه مراسم رو به کلی نفهمیدم وقتی خواستیم بریم بلند شدم و با علیرضا به سمت پدر مادر رسول رفتیم و عرض ادب کردیم.
چقدر این مادرآروم بود..پسر از دست داده بود واقعا ! ؟
،،،،،،
سوار ماشین شدیم بغض گلومو گرفته بود دلیل اش چی بود .نمیدونستم.
روم رو سمت علیرضا کردم و گفتم
_میبریم جمکران ؟
لبخندی زد
+هواشو کردی؟
_خیلی
+منم ،، بریم پس
_مامانت....
+نگران نباش زنگ زد گفت خوابن
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_139
دستم رو روی سینه ام گذاشتم
"اسلام علیکَ یاباصالح المَهدی"
زمزمه کردم
«دلم به ان مستحبے خوش است که جوابش واجب است »
امروز جمکران خلوت بود کنار علیرضا روی نیمکت های روبه روی گنبد سبز رنگ جمکران نشستیم.
با صدای علیرضا به خودم امدم
+ساجده جان ....می خواستم یک موضوعی رو بهت بگم.
زل زدم توی چشماش
_بگو
با حلقه توی دستش بازی بازی می کرد دو سه ثانیه طول کشید که به حرف بیاد.
_بگو دیگه.!
+ساجده اگر من بخوام یک کار خوب انجام بدم که به نفعمون... نفع ما و کشورمون باشه.. تو این اجازه رو بهم میدی؟؟؟
_آره...معلومه تشویقت هم می کنم..
حالا چکاری هست ؟
+خب حالا یک سوال دیگه ، چقدر سید مهدی زینب سادات رو دوست داری؟
_وااا...علی معلومه خیلی...جونمم براشون می دم.
لبخندی بهم زد
_علی منظورت از این حرفا چیه؟
+ساجده من یک تصمیم دارم که براش دلیل دارم خیلی وقته می خوام باهات در میون بزارم .....چه بهتر که جمکران جایی شد که من برات بگم.
این همه مردم مظلوم دارن توی سوریه از دست میرن ساجده ، گفتی بچه هات دوست داری اره؟
گفتی براشون همه کاری میکنی؟
ساجده توی سوریه چقدر بچه بی دفاع دارن از دست میرن ، پدر مادرشون نمیتونن کاری بکنن خودشون هم از دست میرن چون بی دفاع هستن افتادن زیر دست ظالم ها.
یه عده ادم بی دین که ادعا مسلمونی شون میشه دارن سر میبرن سر انسان های بی گناه رو.
به حریم ملت ها تجاوز میکنند.
این وظیفه ی یک مسلمونه وقتی فریاد مظلومی رو می شنوه ازش دفاع کنه.
ببین الان این بی شرف ها سوریه هستن
اگر باهاشون مقابله نکنی چی میشه؟
خب میتونن وارد ایران هم بشن اون موقع جون بچه های ماهم به خطر میوفته
ما مسلمونیم ! مسلمون واقعی نه؟
با دقت به حرفاش گوش میدادم سرم رو به تایید حرفش تکون دادم
+یک مسلمون یک مومن! باید اینجا ها خودش رو نشون بده...به قول شهید چمران وقنی شیپور چنگ نواخته می شود مرد از نامرد شناخته می شود.
برادر و خواهر دینی مون دارن پر پر میشن.... داره بهشون ظلم میشه باید.....باید..خودی نشون داد
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_140
چشم هاش رو باز بسته کرد و بعد یک مکث طولانی گفت :
+ازت میخوام...کمکم کنی میخوام برم
باید برم نمیتونم بشینم ببینم ساجده.
نا باورانه نگاهش کردم زمزمه کردم:
_علی می خواهی بری سوریه ؟
+اره ساجده میخوام دلت راضی باشه باید برم...ببین یه جواریی وظیفمه
_علیرضا تو زن داری !! بچه داری !! نه نه نمیشه من نمی زارم...خب بقیه برن
روشو سمت من کرد و گفت
+بقیه کی ها هستن ساجده جان ، منم یکی از اونا.
اشک تو چشمام جمع شد
_من نمیخوام از دستت بدم علیرضا.
با چشم های اشکی زل زدم توی چشمامش
_میفهمی!
لبخندی زد
+ساجده قرار نیست که شهید بشم ، من که لیاقت شهادت ندارم.
قطره اشکی روی چادرم ریخت
_چرا داری ، تو رفتارت اخلاقت مثل شهداست علیرضا...مثل دوستت رسول!
+اشک نریز ساجده طاقت ندارم ، باشه باشه هرچی تو بگی....تو منو دوست داری ؟
تک خنده ای کردم
_سواله؟؟....اره
+پس.....بزار برم
دلم میخواست فریاد بزنم
اخ خدا چجور بزارم علیرضا بره ...اگر دیگه پیشم نباشه نفسم بند میاد..
نگاهی به گنبد فیروزیی جمکران انداختم
نیازمند نماز بودم یک نماز با دل شکسته.
اشکم رو پاک کردم رو بهش گفتم
_می رم نماز بخونم.
با ارامش لبخندی بهم زد
+التماس دعا خانوم
التماس دعااا ! من دعا کردم علی به حاجتش برسه بعد خودم میخوام مانع اش بشم؟
چقدر نماز با دل ناآروم میچسبه...انگار که به خدا نزدیک تر از هروقتی هستی. نمی دونستم باید چکار کنم روبه رو آرمان های علیرضا بایستم یا.....؟ّ
سرم رو روی مهر گذاشتم
خدایا کمکم کن !
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_141
رضایت دادم !
به این راحتی شرط شروط گذاشتم
پذیرفت.
میدیم که چه با دل دلها میره دنبال کارش.... داشت بال در می آورد چه خوب که مانع اش نشدم.
زینب چهار دست پا نزدیکم شد
بغل گرفتم اش و یک ماچ گنده به لپ های سرخش کردم
_نفس مامان ببین ، چرا نمیخوابی شما ؟
بابات میاد گرسنه می مونه هاا... نمیزاری نهار درست کنم.
بینی اش رو گرفتم و کشیدم...با ذوق خندید !
فشردمش توی روروئک و دکمه ی آهنگین روش رو زدم. صدا کلیدی که توی در میچرخید اومد...رفتم توی راه رو
_سلام اقا خسته نباشید
خندون کفشش رو در اورد پلاستیک میوه رو همراه با شاخه گل رز سرخی که برام خریده بود دستم داد.
+سلام خانومم، بفرمایید
_ممنونم آقا...خیلی باارزشه.
وارد حال شدیم... زینب سادات با ذوق و به کمک روروئک جلو اومد.
باباش رو میشناخت.
+سلام نفس بابا
بغل اش کرد و بوسیدش
روبهم گفت
+ساجده جان براشون دندونی خریدم ، مهدی خوابیده.
_باشه، آره خوابیده صبح زود پاشده بود
روی مبل نشست و زینب رو تو بغل اش نشوند.
+ساجده کارام انجام شد ، احتملا دو هفته دیگه...عازمم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_142
"علیرضا"
زنگ زدم صدای حنین سادات امد
+کیه
_باز کن خواهر جان منم
صداش یکم دور تر شد
+مامانی داداش علیرضا امده
در با تیکی باز شد نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم...کفش هام رو در آوردم و وارد شدم..مامان اومد جلو در.
خم شدم و دست هاش رو گرفتم...بوسیدم
+علیک سلام علی جان....باز شروع کردی...بیا تو خوش اومدی.
با لبخند گفتم
_سلام امي
وارد پذیرایی شدیم حنین سادات بدو بدو به سمتم اومد..
+سلام داداشی ، نی نی ها خوبن؟
_بله بله...قبلا ها می گفتی ساجده جونی خوبه! الان شد نی نی ها
با خنده گفت
+ساجده جونی خوبه؟
_بله حنین خانوم خوبن ،شما چکار میکنی خواهر گلم؟
خندون دستشو زد بهم
+خاله نرگس، معلممون رو میگم... امروز برای نقاشیم بهم صد افرین داد.
_اوووو....افرین خواهر گلم.
صورتش رو بوسیدم و دست اش رو گرفتم. به سمت آشپزخونه رفتیم.
حنین کنار مامان رفت.
_کمک نمی خوای مادر؟؟
+نه چه کمکی...برو پیش سید عباس.
سری تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و دست اش رو رویِ پیشونی اش گذاشته بود.
_یاالله...صاحبخونه؟؟
لبخندی زد
+بیا تو پسرم
لبخندی زدم و وارد شدم.
_سلام بابا ، ببخشید بیدارت کردم.
از جاش بلند شد و سعی کرد بشینه...به سمت اش رفتم و کمک اش کردم.
+سلام ، نه صدا زنگ که اومد بیدار شدم ، ساجده خوبه؟ بچه هات خوبن؟
_الحمدالله شکر خدا خوبن، شما خوبی مشکلی نداری؟
+نه شکر خدا...
تقه ای به در خورد و مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد.
_چرا زحمت کشیدی مادر...میگم کمک نمی خوای میگی نه اونوقت؟
سینی رو رویِ میز گذاشت و روی صندلی مطالعه نشست.
+کاری نکردم...سید علی برای شام ساجده و بچه هارم بیار اینجا باشید.
_نه مادر ....راسیتش امشب عازمم..اومدم خداحافظی.
نگاهی به بابا کردم که با لبخند محوی نگاه ام میکرد
+خدا به همراهت باشه بابا جان.
مامان با حالت گرفته ای نگاهم کرد
مامان+کی میایی علی جان ؟
_ان شاءالله برای فارغ شدن عاطفه سادات.
+یکماه دیگه؟
سرم رو تکون دادم
_مادر حواستون به ساجده هم باشه دست تنها نمونه.
+اره حتما خیالت راحت، نمی خواد تو خونه تنها بمونه بگو وسیله هاش و جمع کنه این چند وقت اینجا باشه...فقط....علی پسرم حواست به خودت باشه.
اهی کشید و ادامه داد
+الهی شر این داعش کنده بشه.
بعد خوردن چایی و شیرینی ازجام بلند شدم... دستمو دراز کردم دست بابارو سفت فشردم
بابا سرم رو بوسید و گفت
+خدابه همراهت علی جان التماس دعا
_مخلصیم سید
لبخندی زد و رفتم سمت مامان.
جا داره فدای تک تک چین و چروک های گوشه چشم اش باشم...برای این چهره ی مهربون...برای مادری که با شیره ی وجودش رشدم داد و حسینی بزرگم کرد.
محکم در آغوش گرفتمش و سر شونه اش رو بوسیدم.
_حلالم کن مامان.....خیلی به دعآت محتاجم...خیلی دعام کن.
سرس رو تکون داد و تسبیح تربتی رو دور گردنم انداخت
+تو هم مارو دعا کن پسرم
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_143
"ساجده"
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد.
پتو رویِ بچه ها کشیدم و جلو اینه ایستادم..اشک هام رو پاک کردم.
سمت آشپزخونه رفتم و کاسه سفالی برداشتم و پر اب کردم...روی سینی کنار قرآن و آینه گذاشتم.
همون قرآن صورتی رنگی که برای مهریه ام بهم داده بود.
به سمت اتاق رفتم.
_علیرضا پاشو آماده شو دیرت میشه...من ساک ات رو جمع و جور می کنم.
+دستت درد نکنه خانوم
لباس هاش رو عوض کرد....ساک به دست از اتاق بیرون رفتیم.
ساک اش رو گوشه حال گذاشت و به سمت اتاق بچه ها رفت.
اروم دنبالش رفتم...رفت سمت تختشون و اروم بوسیدشون
+خوشگل های من مامانی رو اذیت نکنید ها...مهدی بابا مراقب مامان و زینب باش....مرد خونه بعد من تویی.
زینبم همیشه حواسم بهتون هست..فکر نکنید نیستم ها..
از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت
+خب ساجده خانوم با من کاری نداری؟
نگاهم رو چرخوندم و سمت اتاق رفتم.دوربین عکاسی ام رو برداشتم.
_علیرضا بیا تو این لباس میخوام ازت عکس داشته باشم...
+خب پس وایسا این کلاه رم بزارم.
کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورت اش میوفتاد رو رویِ سرش گذاشت..
_چه ژستی هم گرفتی...!!!
خنده ای کرد
+بگیر
بعد از چند تا عکس از علیرضا و بچه ها دوربین رو رویِ اُپن گذاشتم.
_علیرضا من چشم انتظارت می مونم....مراقب خودت باش
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت
+بر روی چشم ، ساجده خانوم دعا برای ما یادت نره فقط.
ساک اش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت...چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم.
همینجوری که کفش اش رو می پوشید گفت :
+در اولین فرصت باهات تماس میگیرم عزیز دلم....تنها هم نمون تو خونه...برو پیش مامان.
کلید رو برداشتم و در رو آروم بستم تا بچه ها بیدار نشن... باهم از ساختمون بیرون امدیم.
گردنبند "وانیکاد" ؛ تسبیح تربتی که زن دایی گردنش انداخته بود از زیر لباسش بیرون اومده بود.
آیت الکرسی زمزمه کردم به صورتش فوت کردم.
+خب ساجده جان سفارش نکنم دیگه مراقب خودت و بچه ها باش.
_چشم توهم همینطور
+زودتر برم تا توهم بری بالا هم سرده هم بچه هابیدار میشن.
قران گرفتم بالایِ سرش و از زیرش رد شد. قرآن رو بوسید.
سینی رو رویِ زمین گذاشتم و قرآن رو محکم تو بغل ام گرفتم.علیرضا سوار ماشین شد و رفت.
توی دلم گفتم خدایا صبر بده تا دوری اش رو تحمل کنم...سپردم به خودت..کاسه ی آب رو برداشتم و پشت سرش ریختم.
خدا به همراهت مرد من
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_144
کلید رو تویِ در چرخوندم و وارد شدم....به سمت آشپزخونه رفتم و بادام هایی که زندایی داده بود رو شستم تا پوست اش راحت تر کنده بشه.
نشستم روی زمین و شروع به رنده کردن کردم. تا فردا برای بچه ها فرنی درست کنم.
ساعت سه صبح بود...علیرضا بیشتر وقت ها این ساعت نماز می خوند....یعنی الان هم تو سوریه داره نماز می خونه؟؟؟
به سرویس رفتم و وضو گرفتم...مثل علیرضا که همیشه برای نماز، لباس مرتب می پوشید و عطر می زد...کارهام رو کردم...همون سجاده ی معطر علیرضا رو برداشتم.
علیرضا سر این سجاده حاجت دل اش رو گرفت....مشکلات اش رو سر سجاده حل می کرد.
دلم برای علیرضا تنگ شده بود با اینکه خیلی وقت هم نگذشته بود.
کنار هم نیستیم...اما هردو رو به یک قبله داریم نماز می خونیم...تو در سوریه و من اینجا.
بعد از نماز صبح...کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابیدم.
،،،،،
زینب سادات رو تویِ روروئک نشونده بودم و لباس سید مهدی رو عوض می کردم.
یکم اذیت می کرد و دست و پا می زد تا فرار کنه...به هر زوری بود لباس اش رو تن اش کردم..
پاییز اومده بود و هوا سرد شده بود. باید بخاری رو نصب می کردم.
مهدی رو هم داخل روروئک گذاشتم تا به آشپزخونه برم برای نهار.
تلفن خونه به صدا اومد..
+سلام ساجده جانم ، خوبی بچه ها خوبن؟
_علیرضا فدات بشم تو خوبی؟
خنده ای کرد
+خدا نکنه ، اره عزیزم نگفتی خوبید؟
_اره خیالت راحت ، الان کجایی جات خوبه ؟
+بله نگران نباش ، غصه الکی هم نخور عزیزم.... از طرف من خوشگل های بابارو ببوس ، من باید برم ساجده جان باز بتونم زنگ میزنم
_باشه یادت نره..مراقب خودت باشه
+چشم توهم
خوشحال بودم....همین دو کلام برای رفع دلتنگی من بس بود.
خیلی نمی تونست تماس بگیره...اما بهم قول داده بود هروقت بتونه حتما تماس می گیره.
امدم برم سمت اتاق بچه ها که باز گوشی زنگ خورد فکر کردم علیرضاس
_الو علی
+سلام ساجده جان
_سلام زندایی خوب هستین؟
+شکر شما خوبی؟ ساجده علی زنگ زد؟؟
_اره زندایی پیش پا شما حالش خوبه
+الهی شکر ، میگم دخترم وسیله هات رو جمع کن چند وقت بیا اینجا...راه به کار علی نیست.
_نه زندایی
+تعارف ندارم خوب سخته دست تنها با دوتا بچه
_نه ، میام سر میزنم
+بیا عزیز دلم منتظرم
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_146 و 145
عاطفه فارغ شده بود..وقتی به علیرضا زنگ زدم و خبر دایی شدن اش رو دادم توی پوست خودش نمیگنجید.
از اول قرار بود برای زایمان عاطفه بیاد... گفته بود هر جور شده مرخصی میگیره و همینطور هم شد.
از شبی که زندایی و حنین رفتن شیراز برای مراقبت از عاطفه سادات....من با بچه ها اومدم خونه دایی تا حواسم به دایی هم باشه.
رفتم توی اشپزخونه سه تا چایی ریختم...سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم.
علیرضا با دایی گرم صحبت بود. سید مهدی با دستش ریش علیرضا رو گرفته بود.. خنده ام گرفت رفتم جلو و چایی رو تعارف کردم.
_مهدی مامان بابارو ول کن خسته اس
علیرضا خنده ای کرد
-بچم داره لمسم میکنه ببینه واقعا باباشم .
از حرفش خندمون گرفت
علیرضا+عکس دختر عاطفه سادات رو ندارید؟
لباس زینب رو که جمع شده بود و یقه اش رو توی دهان اش گذاشته بود صاف کردم.
_نخور میکروب داره.
رو کردم به علیرضا
_نه عکس نفرستادن...گفتن باید بیایید...عکس بفرستیم نمیایید شیراز.
علیرضا خنده ای کرد
+پس بریم
_امروز تازه مرخص شدن.
دایی+تازه از راه رسیدی پسر ان شاءالله فردا صبح.
_اره علی بزار امشب استراحت کنی.
سرش رو به تایید تکون داد چایی اش و برداشت.
انگاری که از علی خجالت بکشم...مثل روزای عقدمون شده بودم. حتی نگاه کردنامون هم یجوری بود. دست آخر خودمون خنده امون گرفت.
دایی+خب سوریه چخبر ؟
علیرضا که انگار نمی خواست جلویِ من حرفی بزنه به یک خبری نیست و دعا برای رفع داعش بسنده کرد....خیلی خوب بود که مراعات من رو می کرد...طاقت شنیدن اینکه چه اتفاقاتی اونجا میوفته نداشتم.
واقعا همیشه به شهدا مدیونیم...که نزاشتن یک وجب از خاک کشورمون به دست کسی بیوفته...اینکه همیشه برای آرامش مردم رفتند.
دایی+ان شاءالله ، با ادم هایی مثل حاج قاسم که اینجور مدافع امنیت هستن حتما شرشون کنده میشه بابا جان
،،،،،،
توی اتاق نشسته بودم .
زینب رو گذاشته بودم روی پاهام و براش لالایی می خوندم.
"عروسکم لالاش میاد
شب که بشه باباش میاد
سوار اسب سُم طلا
میاد میاد از اون بالا"
با لبخند نگاهی به چهره ی معصوم اش انداختم....انگار نه انگار این همون دختر پرانرژی چند دقیقه قبل بود که کلی شیطنت کرده بود و گلدون روی میز رو شکسته بود.
از واژه ی شیطنتی که به کار بردم پشیمون شدم....بچه هام مثل فرشته بودن...همه ی بچه ها فرشته اند...گلی از گل های بهشت.
مشغول بافتنی شدم...شال گردن خاکی رنگ...سوریه سرد بود.
دلم می رفت که یوقت نکنه سرما بخوره.
تقه ای به در خورد و علیرضا اروم وارد شد. با لبخند رو به روم نشست.
لبخند پهنی زدم و اروم گفتم
_چی شده؟
زل زد توی چشمام گفت
+هیچی ، دلم برات تنگ شده بود .
هنوز هم با این حرفاش قند تو دلم اب میشد.
_رفع دلتنگی شد اقا؟
+از کی یاد گرفتی ؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_147
با تعجب گفتم
_چیو؟
لبخندی زد به بافتنی اشاره کرد
_اها از زندایی یاد گرفتم.
شال گردنی که نصفه بافته بودم بالا گرفتم ادامه دادم :
_چطوره؟
+عالی ، برای کیه ؟؟
_برای آقامون..
خنده ی بی صدایی کرد
+به به
_ان شاءالله تا قبل رفتنت اماده بشه.
+ان شاءالله...برم کلاس بافتنی خانومم رو بزارم.
لبخند دندون نمایی زدم و پشت چشم نازک کردم.
،،،،،،،،
کنارِ تخت عاطفه سادات نشسته بود و با زهرا بازی می کرد.
زهرا ، دختر کوچولو و خوشگل عاطفه سادات.
عاطفه+علی منم ببین داداش؟
علیرضا خنده ی صداداری کرد
+تو که تاج سری؟
زینب رو بغل کرده بودم...به سمت اشون رفتم و با صدای بچه گانه و از طرف زینب گفتم:
_بابایی من حسودماا...همش زهرا زهرا
علیرضا بچه ام رو ببین چجور نگاه ات می کنه ؟
علیرضا زینب رو بغل کرد
+سرت هوو اومده بابا...
عاطفه+دایی بچه ام اومده...می خواد ببینتش.
_ماهم دست کمی از زهرا کوچولو نداریم بعد یک ماه تازه دیدیمش.
زندایی با سینی چایی نزدیکمون شد رو به علی گفت
+مادر فدات بشه چقدر دلم برات تنگ شده بود.
این زهرا خانوم و یکم بدید به من.
انقدر جابه جا نکنید.
علیرضا +خدا نکنه ما بیشتر.
عاطفه به شوخی گفت
+بیا مادر الان من حسودیم شد.
زدیم زیر خنده
علیرضا دست کرد تو جیبش پاکت پولی در اورد گذاشت لایِ پتو زهرا.
آروم پیشانی اش رو بوسید.
همینطور که زینب رو بغل گرفته بود بلند شد.
+من اگر اینجا بمونم یا جنگ میشه یا ترور دِبرو ک رفتیم.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_148
زهرا رو بغل گرفته بودم...عاطفه سادات خوابیده بود .
زندایی داشت شام رو آماده می کرد. همه درگیر بودند.... رفتم توی اتاقی که علیرضا بچه هارو برده بود.
با صحنه شیرینی مواجه شدم
زینب سادات رو روی پاهاش لالایی می داد و سیدمهدی رو هم بغل کرده بود.
لبخندی زدم گفتم
_آفرین آقا راه افتادی ها؟
+بله پس چی
اشاره ای به زهرا که تو بغلم بود کرد و گفت
+بهت میاد ها
چشم هام اندازه ی گردو درشت شد و حرصی گفتم :
_دیگه چی ، همین دوتا برام بسه!
+گفتم که من دوست دارم مهد کودک راه بندازم.
خنده ای کردم د دیونه ای نثارش کردم.
+میگم ساجده سه شنبه هفته دیگه تولد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) ، موافقی یک نذری بدیم.
_چه نذری؟؟؟
+هرچی!!! موافقی؟
_آره خب...چرا که نه
+آخر هفته اش من باید برگردم.
دپرس شدم
_زوده که ..
لبخندی زد گفت:
+دو هفته بیشتر نمیشه عزیزم.
_می فهمم ، اما برای عید بر میگردی ؟
+به امید خدا اگر زنده باشم.
اخم کردم
_باز تو حرف زدی....از این حرفا نزن علیرضا بدم میاد
+چشم...چشم مهربون من
از جام بلند شدم گفتم
_میرم زهرا رو بدم مامانش شیر بده
،،،،،،
"عاطفه"
زهرا رو بغل گرفته بودم و گونه ی سفید و نرم اش رو نوازش می کردم.
به چشم هاش...
ابروهای کمرنگ اش...
پیشونی و بینی کوچیک اش...
لب های جمع شده اش...
خدایا شکرت...چه دختر خوشگلی بهم دادی.
آروم خم شدم و پیشونی اش رو بوسیدم.
+من بوسش می کنم میگی بوس نکن حالا خودت بوس می کنی؟
خندیدم
_منم اشتباه کردم...ولی صورت تو زبره بچه پوست اش قرمز میشه امیر!
+دختر کوچولویِ بابا
خم شد و پتوی زهرا رو کنار زد.
زهرا تکونی خورد و با خستگی به بدن اش کش و قوسی داد.
+خیلی کوچولوعه
_آره...همچین هم خستگی در می کنه انگار چیکار کرده دختر!!
امیر خندید و پیشونیم رو بوسید.
+چیه،؟؟ زهرا رو نمیشه بوس کرد...مامانش رو که میشه دیگه
_امیر...از دست تو
امیر با لبخند پتویِ زهرا رو مرتب کرد
+بده بزارمش تو گهواره اینجوری اذیت میشی!
امیر بسم الله ای گفت و زهرا رو تو گهواره گذاشت.
+خب...حال شما چطوری هاست؟
_شکر خدا
+وسیله ای چیزی نمی خوای بخرم ؟
_نه دستت درد نکنه
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_149
امیر اطراف تخت ام رو کمی مرتب کرد و رفت..با خروج اش از خونه صدای پیامک گوشی ام بلند شد.
امیر پیام داده بود.
"دوست دارم"
لبخند عمیقی زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم..سعی کردم بلند بشم تا کمی کارهام رو انجام بدم..مامان اینا رفته بودند و باید کم کم شروع می کردم مثل روال سابق کارهام رو بکنم.
،،،،،،
"ساجده"
چون خونه ی خودمون آپارتمانی بود نذری رو خونه دایی برپا کردیم...از هفت صبح پا شده بودیم و مشغول شده بودیم.
لباس گرم تن بچه ها کردم و گذاشتم شون توی کالسکه دو قلویی که سر سیسمونی خریده بودیم.
زندایی با کمک همسایه ها داشتن برنج دم می کردند...حنین نزدیکم امد.
_حنین سادات حواست به زینب و مهدی هست من برم کمک.
+آره زنداداش من اینجا می شینم حواسم هست.
لبخندی زدم و رفتم کمک اشون تا برنج رو آبکش کنیم.
صدای زنگ در اومد...چادر رنگی ام رو سرم انداختم و جلویِ در رفتم.
_کیه؟؟
صدای علیرضا و دایی اومد..در رو باز کردم.
علیرضا+بیا خانوم
ظرف های غذا رو گرفتم.
_دستت درد نکنه ، خورشت آماده است...برنج رو هم الان دم گذاشتیم.
+دستتون هم درد نکنه
علیرضا دست تنها بود...شاید اگر رسول بود کلی کمک دست اش می شد.
پسر های محل هم اومده بودند.
میزی جلویِ در گذاشته بودند و شربت پخش می کردن...صدای مولودی خوانی هم از ضبط روی میز پخش می شد.
بوی اسفند و غذا همه جا پخش شده بود...هوای سرد زمستون.
علیرضا دایی رو از ماشین پیاده کرد و با ویلچر به سمت حیاط اومد...یاالله ای گفت و وارد شد.
،،،،،
از من که خداحافظی کرد....گفت میرم سمت گلزار شهدا یک سر به رسول بزنم.
روی مبل نشستم زل زدم به عکسی که ازش انداخته بودم قاب کرده بودیم با خودم گفتم این دفعه که از سوریه برگرده دیگه نمیزارم بره بچه هارو بهونه میکنم .
میگم سختمه دست تنهام
اما در اصل با اومدنش منو هوایی کرده بود. طاقت دوریش رو نداشتم.
حس می کردم اگر بخواد همینجوری پیش بره علیرضارو از دست میدم.
کلام آخرش
ساجده حلالم کن.....
تلفنی از همه حلالیت گرفته بود....
سری قبل این کار رو نکرد.
یک روز به رفتن اش چهار نفری بیرون رفتیم.. برای زینب و مهدی لباس خرید.
شام رو بیرون خوردیم.
حرم و جمکران.
نگاه ام به گنبد فیروزه ای رنگ جمکران بود
_علیرضا قرار بود بریم کربلا....باردار شدم نشدهاا.
قول دادی بعدا با بچه ها بریم.
مهریه امه....من مهریه ام رو می خوام.
لبخندی زد
+ان شاءالله....
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_150
داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد .
سشوار رو خاموش کردم و به دور از دست زینب گذاشتم..سمت گوشی رفتم
_الو سلام
عاطفه سادات+علیک سلام خانوم ، ساجده بیا دیگه
_چشم بچه ها رو بردم حمام... الان اماده میشیم اگر دیره شما نهار بخورید.
+نه بابا دیر نیست زنگ زدم ببینم کجا موندی برو به کارت برس خدا حافظ.
_خدا نگه دار
گوشی رو قطع کردم و به ادامه ی کارم مشغول شدم. زینب همه اش جیغ جیغ می کرد و از زیر دستم فرار می کرد...اما به خاطر سرمای زمستان باید موهاش رو خشک می کردم وگرنه سرما می خوردند.
_زینب صبر کن گیره هات رو هم بزنم...ببین عمه عاطی اومده...تکون نخور خوشگلت کنم.
بعد از اینکه لباس های بچه هارو تن اشون کردم بین اسباب بازی ها نشوندمشون و خودم مشغول آماده شدن شدم.
زنگ زدم به آژانس...بعد از چک کردن خونه با بچه ها به سمت پایین رفتیم.
،،،،،
در خونه دایی با صدای تیکی باز شد...دیگه قبل از زنگ زدن..صدای بچه ها نشون میده که رسیدیم.زینب و مهدی انگار اینجارو خوب میشناختند که دست تکون می دادند و ذوق کرده بودند.
باهم وارد خونه شدیم.
عاطفه سادات به حیاط اومد.
+سلام سلام عشق های عمه.
مهدی رو بغل گرفت و بوسیدش.
روبه من گفت
+آقا امیر بابارو برده دکتر...چادرت رو در بیار عزیزم.
به تایید حرف اش لبخندی زدم و زینب رو زمین گذاشتم.
کش چادرم رو رها کردم و روی سرشونه ام انداختم.
روی مبل نشستم.
زینب سینه خیز به سمت حنین سادات رفت...حنین که مشغول نقاشی بود سرش رو بالا آورد و با حالت مظلومی گفت:
+آبجی زینب نقاشیم رو خراب نکنی ها.
خنده ای کردم که حنین به من نگاه کرد
_سلام به روی ماهت
+سلااام
حنین سادات و زینب سادات برای هم مثل خواهر شده بودند.
رو به عاطفه که با سیدمهدی مشغول بود گفتم:
_زن دایی کجاس؟
+زهرا رو برد حمام
_ای تنبل چرا خودت نمی بری
+خیلی ریز میزس اونجا هم می دادم مادر شوهرم..
_یاد بگیر کاری نداره.
+می ترسم گریه اش بگیره...بچه نوزاد هم که دیدی..!! سریع نفس اش میره.
_یاد میگیری...الان ببین اصلا صداش نمیاد.
+خب مامان وارده دیگه...حالا منم یاد می گیرم ان شاءالله
حالا بگو ببینم از علی چه خبر؟
لبخندی زدم
_اول هفته بود زنگ زد گفت خداروشکر خوبه دوسه روز قبل عید میاد.
+الهی شکر ، منم ان شاءالله کار امیر جور بشه برای سال تحویل میخوام قم باشم
_عالیه ....
صدایِ زنگ، مانع ادامه حرفم شد
با اشاره به عاطفه گفتم من باز میکنم. چادر رنگی رو سرم کردم و دکمه ی آیفون رو فشار دادم.
چند ثانیه بعد امیر که ویلچر دایی رو هدایت می کرد وارد حیاط شد.
عاطفه+ساجده امروز بریم خرید عید
با صداش روم رو بر گردوندم و گفتم
_اوو چخبره انقدر زود ؟
+اخه اینجا زهرا رو میدم دست مامان بیا بریم دیگه
_باشه بچه هارو بعد از ظهر بخوابونم بریم
خودم دوست نداشتم چیری بخرم منتظر می موندم تا علیرضا بیاد و باهم بریم خرید.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_151
،،،،،
_سلام مامان جون خوبی بابا خوبه ؟
+شکر خدا مادر ، تو خوبی بچه هات خوبن؟
_خوبن ، چرا صدات گرفته ؟
صداش رو صاف کرد ادمه داد
+هیچی مادر شاید سرما خوردم ،میگم فردا ما میاییم سمت قم
_واقعا ، خیلی خوشحال شدم ، وسط هفته بابا مرخصی داره؟
+اره اره ، تو کار نداری با من ؟
چرا انقدر مشکوک میزد!
_نه مامان مراقب خودتون باشید خدا نگه دار
گوشی رو قطع کردم و سر جاش گذاشتم.
با صدایِ قطره های بارون که به پنجره میخورد شالِ بلندی سر کردم و خندون پرده رو کنار زدم بارون میبارید !!
خیلی خوشحال بودم.
پنجره رو باز کردم و بوی خاک فضارو پر کرده بود به پایین نگاه کردم مردم با عجله جا به میشدن تا خیس نشن دستم رو بیرون بردم و چند قطره روی دستم چکید. چه حس خوبی داشتم .
یاد دروان بارداریم افتادم با علیرضا رفته بودیم بیرون بارون میبارید.
کاری کردم به زور بریم توی یک پارک و قدم بزنیم.
+بخدا ساجده اگر سرما بخوری
سر خوش خندیدم گفتم
_نوچ نمیخورم ، ببین بارون چقدر قشنگه داره برای ما میباره اقا سید
لبخندی زد
+عاشق های بی چتر
بعد اون روز سرماخوردگی شدیدی گرفتم....حتی به روم نیاورد که این سرماخوردگی برای اون شب تویِ سرمایِ پارکه.
مثل همیشه دل نگرون من رو به دکتر برد و ازم مراقبت می کرد.
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_152
تلفن رو قطع کردم.
دایی گفت برم خونشون....پدر و مادرم رفتند اونجا.
بدجوری دلم شور افتاده بود..چرا نیومدند اینجا...؟؟
فکر های الکی که توی ذهنم میومد رو پس زدم...خب دایی احترام اش واجب تره بزرگتره
منم تنها بودم رفتند اونجا.
بچه ها رو آماده کردم...خودم هم آماده شدم و منتظر سجاد نشستیم.
هرچقدر بهش گفتم شهر غریب تویِ قم...گم میشی خودم تاکسی می گیرم گوش نداد.
صدای زنگ گوشیم بلند شد...اسم سجاد رو دیدم . بچه هارو برداشتم و پایین رفتم.
بچه ها رو عقب نشوندم و جلو نشستم..
_سلام داداش رسیدن بخیر
اشاره کردم که قفل کودک رو بزنه
+سلام عزیزم در رو ببند بریم.
چند ثانیه مکث کردم ،در ماشین رو بستم.
_خوبی داداش؟
روش رو سمت من کرد لبخندی زد.
+خوبم ساجده جان
چرا چشماش قرمزه ؟ دلم هری ریخت
_سَ...سجاد مطمئنی خوبی چرا چشمات قرمزه ؟
ماشین روشن کرد حرکت کرد گفت
+هیچی به خاطر چند ساعت پشت فرمون بودم...لابد برای اونه
_مطمئنی؟
+اره
نفسی بیرون دادم...تا حدودی خیالم راحت شده بود اما تهِ دلم استرسی بود که دلیل اش رو نمی دونستم.
تا برسیم خونه دایی حرفی نزدم سجاد هم چیزی نگفت،،،،،،
زنگ در رو زدیم... با تیکی در باز شد. مهدی بغل سجاد بود و خوابش برده بود. اما زینب بغل من هنوز شیطونی می کرد.
کفش هام رو در آورم و وارد شدم.
سکوت خونه ترسناک بود...فقط صدای زینب سادات توی خونه پخش شده بود.
از راهرو گذشتیم و وارد حال شدیم بابا دایی فقط توی حال بودن.
چرا دلم شور میزنه خدا
رفتم جلو سلام کردم بابا ایستاد . با ذوق به سمت اش رفتم و در اغوش گرفتم اش چقدر خوبه اغوش پدرم...پر از حس آرامش.
بابا زینب رو ازم گرفت و نشست
_بقیه کجان؟؟
دایی لبخندی بهم زد
+بیرونن بابا جان.
_چه وقت بیرون رفتن ؟
+ساجده بیا کارت دارم بریم اتاق من
_چشم دایی چیزی شده؟
چندمین بار بود پرسیده بودم؟؟؟؟
چادرم رو در آوردم و ویلچر دایی رو هدایت کردم به سمت اتاق....جلویِ تخت دسته ی ویلچر رو کشیدم و خودم رویِ تخت روبه روش نشستم.
چهره ی دایی آروم بود....اما دل من شور می زد...از این سکوت و آرامش می ترسیدم.
ترسی که حتی نمی خواستم به دلیل اش فکر کنم اروم بود میزنه..
به چهره ی دایی زل زدم چشم هایی که شبیه چشم های علیرضاست.. علیرضایِ من !!
دایی سرش رو پایین انداخت و تسبیح توی دست اش رو حرکت می داد.
چشم هاش اشکی بود؟؟؟
_دایی اگر چیزی شده .....میشه بگید؟؟؟
چند لحظه مکث کرد و دستش رو روی صورت اش گذاشت...زد زیر گریه.
دلم هری ریخت نفسم تنگ شده بود.
از روی تخت بلند شدم و کف زمین نشستم .
نمی تونستم حرف بزنم...ای کاش بگه چی شده!!! ای کاش حرف بزنه
بگه اونی که تو فکر می کنی نیست؟
چرا حرفی نمی زد....چ..را؟؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_153
_دایی جونم بگو هیچی نشده ، علی خوبه اره ؟ نکنه اومده نامرد به من نگفته اره؟
اگر اومده بهش بگید دلم براش تنگه بیاد ببینم اش...اینکارا چیه؟؟ زینب بهونه ی باباش رومیگیره هاا
دایی اشک اش رو پاک کرد و نفسی بیرون داد.
+ساجده ،علی.....به آرزوش رسید دخترم.
آرزو ؟ آرزویی داشت؟ دوست ندارم یاد طلبی که از خدا داشت بیوفتم...نباید قبول کنم.
یعنی علیِ من....علیرضایِ من شهید شده؟ این حرفا چیه مگه دایی اینو گفت ؟
اشکم کِی اومد....اصلا برای چی دارمگریه می کنم.؟؟؟ با دستم اشکم رو پاک کردم .
_حالش خوبه؟
نگاهی بهم کرد و آروم گفت
+علی..شهید شد پسر من شهید شد.
ساجده پسرم دنبال شهادت بود خداروشکر که خدا حاجتش رو داد.
هیچی نفهمیدم زمان برام ایستاد اینا همش خوابه علی بهم گفت برای عید میام . قرار بود باهم بریم خرید...قول داد میام....علیرضا بد قول نبود مرد بود
علیرضا میاد. سالم میاد.
سرم داشت منفجر میشد...دستم رو روی سرم گذاشتم و فشردم...نفس ام بالا نمیومد.
انگار یکی راه نفسم رو گرفته بود. تار بود. باید هم بدون علیرضا تار باشه.
دنیا بدون علیرضا...
یاد روزی افتادم که برای اولین بار دیدم اش....همین خونه بود سر به زیر لیوان آب رو ازم گرفت.
خورد...الهی بگردم آب که نبود صورت اش رو جمع کرد...اشتباهی عرق نعنا بهش داده بودم...دایی حال اش بد شده بود. انقدر نگران بود که منو ندیده بود.
دیگه چیزی نفهمیدم...سیاهی مطلق
،،،،،
اے تو پروانه من همچو شمعمم که از رفتن تو بسوزم 🦋
رفته ای بی من ای بے وفا تو چه اورده ای به روزم 🥀
بی خبر رفته ای خبر از دلِ بے قرارم نداری 🥀
آتشم میزند این تب عاشقۓ این غم بے قرارے🥀
بی قرارم نگآرم، تیرہ شد روزگارم، ابریم همچو باران🥀
کجای تو اے جآن 🥀
«ایهام»
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_154
سلام بر اباعبدالله ، مظلوم کربلا و رحمت خداوند برکاتش بر او باد .
سلام بر حضرت زیینب(س) ، سلام بر برادرش حضرت اباالفظل العباس (ع) .
سلام بر امام مهدی صاحب الزمان (عج الله) .❤️
با آرزوی تعجیل در فرج اش و درود بر نائب برحق صاحب الزمان امام خامنه ای و درود بر روح امام راحل بنیان گذار جمهوری اسلامی.🦋
ودرود بر مرد مقاومت و استقامت سید حسن نصرالله ودرود ورحمت خدا بر او باد.
قطعا شهادت گل رز زیبایی🌹 است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود،آرزوی شهادت را مشاهده می کنیم.👌🏻
آرزو داریم بوی خدا را استنشاق کنیم.
وهنگامی که رایحه الهی را استنشاق کردیم،صفات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد.
بسیاری از ما ها از آنها درس شهادت را فراگرفته ایم،سعی کردند شهادت را برای ما تجسم کنند و بسیاری آرزوی شهادت می کنند و منتظر آن هستند.
ای برادرانم ای مجاهدان در راه خدا باید هرکدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی اش شهادت باشد.
و بخدا نمی شود پایان زندگی جز شهادت باشد.
دنیا را همه می توانند تصاحب کنند ولی آخرت را فقط با اعمال نیک میتوان تصاحب کرد.👌🏻
میگویند که من این مصیر جهاد را طی کردم که خیلی ها فکر میکنند سخت است ولی اگر از دید خدایی بودن به آن بنگری جز آسانی در آن نمی بینی.
این راه ادامه ی مسیر کربلا است و ادامه میدهیم این راه را و در این مسیر گام برخواهم داشت.
برای مادرم که خون رگ هایم از اوست وبه تو هدیه میکنم دعایی همرا با لبخند برای پروردگارم..........
«گزیده ای از وصیت نامه »
،،،،،،،،،،
دستم رو روی صورت نورانی اش گذاشتم.
_علی جانم علے پاشو مرد من ببین ما هنوز لباس عید نخریدیم... منتظر تو بودیم ببین دست های کوچیک زینب و مهدی رو...تورو می خوان
ببین زینب چجوری بابا میگه.
ببین چجوری با دیدنت ذوق کرده
ببین بچه ی چند ماهه ام چجوری باباش رو میشناسه.
فکر می کنه خوابیدی...
الان بگن بابا علیرضایِ ما کجاس چی بگم علی جانم ، فکر من باش علی تنهام گذاشتی نه؟
من بدون تو بلد نیستم زندگی کنم
فکر اینو کردی بدون تو چطور سر کنم ؟
علیرضا من بدون تو چه کنم ؟
نگاهی به سر بندش کردم
کلنا عباسکَ یا زینب ......
دستم رو روی چشم هاش گذاشتم
_دلم برای نگاه عاشقت تنگ میشه...دیگه نمی بینم اش...کی جز تو برای شیطنت های من صبوری کنه.
کی من و تو ناراحتی ها می خندونه.
علیرضا تو مامانت رو خیلی دوست داری اره؟
نگاهی به زندایی کردم ک بدون اینکه اشکی بریزه دست روی صورت علی گذاشته بود.
بی قرارشِ اما گفت : افتخار میکنم که فرزندی دارم که در این راه فدا شده و امت اسلام رو حفظ کرده.
افتخار میکنم مولا امام زمان «عج» پس از ظهور قدم های خود را بر خاکی خواهد گذاشت که این خاک با خون جوانانی مثل پسر من مخلوط شده .
دست های کوچیک زینب مهدی گرفتم و روی صورت علیرضا گذاشتم.
حنین سادات عکس علیرضا رو دست گرفته بود و گریه نی کرد.
اون بیشتر از زینب و مهدی می فهمید.
می فهمید دیگه داداش علی نیست.
نه !!!
علی نیست؟؟؟
گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته می شوند..می میرند..بلکه آنان زنده اند و نزد خدا روزی داده می شوند.
علیرضا که به حاجتش رسیده بود به هدفی که دلش میخواست رسیده بود ، الان اروم گرفته بود مرد من.
آرومِ آروم
با دست زینب روی صورت اش دست می کشیدم.
_بابایی برا آخرین بار ببیت عزیز دردونه هات رو...باهاش خداحافظی کنید با باباتون نفس های من
کوهم ولی در مانده ام
بے تو در سینه من ،چو آتشفشان ست
نگاهم کن بی تو بے برگ بارم
تو را به دست خدا مے سپارم ......
،،،،،،،،،
"3سال بعد"
روی زمین کنار مزارِش نشستم...بطری آب رو باز کردم و سنگ مزارش رو شستم.شاخه گل هایی که خریده بودم رو تزیین شده روی سنگ گذاشتم.
لبخندی زدم گفتم
_سلام علی جان ، خوبی ؟
ببخشید این دوشنبه یکم دیرتر وامدم
روم رو سمت زینب و مهدی که داشتند با خاک باغچه ها بازی می کردن کردم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_155
#پارت_پایانی
_تقصیر این دوتا وروجکه ، خیلی شیطون شدن علیرضا الان زهرا هم اومده هم دست اشون شده...مامانت از دستشون کلافه شده... میگه من نمیدونم این مهدی چرا به علیرضا نرفته چرا انقدر شیطونه.
خنده ای کردم.
دستی به تصویر قشنگ روی سنگ مزارش کشیدم ... قطره اشکی که با سماجت تلاش داشت پایین بیاد رو پاک کردم.
یاد روز های اول افتادم رفتم سر مزارش گریه امونم رو بریده بود..حس و حالم با رفتن علیرضا رفته بود.
نشستم سر مزارش براش گفتم گلایه کردم
_علیرضا قول دادی بهم هستی ، بهم گفتی میخوایی یک سال بریم راهیان نور میبرمت اعتکاف ، اصلا یادت رفته مهریه منو ندادی من هنوز کربلا نرفتم.
چند شب بعد که تونستم بعد اون همه بی خوابی بخوابم...علیرضا رو دیدم.
مثل همیشه
خوش رو و بااقتدار
مرد من بود.
با لبخند نگاه ام می کرد....با ذوق به سمت اش رفتم.
+حلال کن ساجده جانم ، مهریه ی شما سر جاشه به وقتش عزیزم.
ساجده جانم خودت رو اذیت نکن بچه ها مامان می خوان من هستما !کنارتم...کافیه اینو بدونی☝️🏻
نمیتونستم توی خوابم حرف بزنم اما بعد اون خواب سعی کردم برگردم به زندگی علیرضا از من دلخور بود میگفت بچه ها مامانشون رو می خوان...میگفت من کنارتم ، کنارم بود اینو با تمام وجود حس کرده بودم.
از فکر بیرون اومدم
_علیرضا فردا پیکر حاج قاسم رو میارن قم برای تشییع.
یادمه همیشه از حاج قاسم تعریف میکردی....علاقه ات بهش بی حد بود...الان کنارته.
حاج قاسمم به آرزوش رسید.
شهادت پاداش یک عمر مجاهدت این مرد بود.
من رو هم دعوت کردند...میخوام برم تشییع.
از جا بلند شدم و چادرم رو تکون دادم
_بدوئین بیایید اینجا بچه ها.
زینب مهدی چون خراب کاری کرده بودند. سری دست هاشون که خاکی شده بود رو با آب پاک کردم.
با ذوق به این دوتا میوه و ثمره ی عشق و زندگی من با علیرضا بود نگاه می کردم.
خداروشکر.....❤️
تمام قصه همين بود من عاشق تو...❤️
تو عاشق شهادت...💚
تو رفتى براى رضای خدايت...✨
من ماندم با کلی از خاطراتت...🙃
" پایان "
،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─