eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
637 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه. خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره. ،،،، تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه. گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم. دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم. _چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟ شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم. _بهتون بر خورد... نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم. از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن. و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم... علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!! سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه. سجاده ام رو پهن کردم و نشستم. دستم رو رویِ شکمم گذاشتم. _خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش. زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم +ساجده از کِی بیداری!؟ نفسم رو بیرون دادم _هان....خیلی وقته سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد. به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره باید به علیرضا می گفتم. از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد. +خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه لبخند بی جونی زدم _نمیدونم نگران نباش +از کی حالت اینجور شده!؟ سرم رو پایین انداختم _از سرِ شب چشم غره ای بهم رفت +الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه _نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه. بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت. +پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه. نگاهم کرد و آروم گفت + درد هم داری!؟؟ زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد هول کرد و گفت +خوبی ؟ سرم رو تکون دادم +نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست. +ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم ..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی! بغض کرده نگاهش کردم _خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد... چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم. ،،،،، توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند. تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود. نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد. به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم. علیرضا که من رو دید جلو اومد. +خوبی درد که نداری؟ _خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟ +چشم خانومم تو نگران نباش _به مامان اینا گفتی؟؟ +به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه! سری تکون دادم +ساجده _جانم +دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن. _خودخواه😌 لبخندی زد +ساجدهه از خدا بخواه حاجت منم بده لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم _حاجت... *سوره‌مبارکه‌مریم(آیه‌۳۳) 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─