🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_130
کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد.
من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهممرطوب کرده بود.
کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد.
دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد
+چطوری رفیق
با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم
_چی شد که رفت سوریه
+عاشق بود
تعجب کردم
_چی؟؟
زل زد به روبروش و گفت :
+عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم.....
ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم.
نفس عمیقی کشید
+ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!!
می دونی ظلم کی ؟؟؟؟
خودمون
ظلم خودمون به خودمون
خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست
مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره
ما داریم خودمون رو تباه می کنیم.
ساجده
کار جهادی بزرگیه...حالا
به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام.
حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه.
ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!!
خودم جواب خودم رو می دادم.
مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند.
_علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟
+آره آره....حتما
بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─