🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد. من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهم‌مرطوب کرده بود. کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد. دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد +چطوری رفیق با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم _چی شد که رفت سوریه +عاشق بود تعجب کردم _چی؟؟ زل زد به روبروش و گفت : +عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم..... ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم. نفس عمیقی کشید +ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!! می دونی ظلم کی ؟؟؟؟ خودمون ظلم خودمون به خودمون خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره ما داریم خودمون رو تباه می کنیم. ساجده کار جهادی بزرگیه...حالا به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام. حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه. ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!! خودم جواب خودم رو می دادم. مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند. _علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟ +آره آره....حتما بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─