#داستانک
خیانت ضربدری
پسر، در حالیکه آثار شرم و حیا در چهرهاش نمایان بود، نزد پدر خود رفت و به او گفت: میخواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید: خوب حالا این دختر خوشبخت کیست؟
جوان گفت: سوزان. در انتهای کوچه خودمان زندگی میکند.
پدر چهره در هم کشید و عبوس شد.
پسر جا خورد.
پدر با کمی مکث گفت: متأسفم پسرم، ولی تو نمیتوانی با این دختر ازدواج کنی، چون او دختر من و در نتیجه خواهر توست. اما خواهش میکنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
چند ماه بعد پسر دوباره پیش پدر آمد و پیشنهاد ازدواج با ماری، دختر معلم مدرسهاش را داد، ولی باز پدر گفت این دختر هم دختر من و خواهر توست.
استدلال پدر برای سارا، پیشنهاد سوم پسر باز همین جواب بود.
پسر درمانده شد و با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من میخواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را میآورم پدر میگوید که او دختر من و خواهر توست! دیگر نمیدانم باید چکار کنم.
مادر لبخندی زد و گفت: نگران نباش پسرم.
تو با هر یک از این دخترها که خواستی میتوانی ازدواج کنی.
چون تو نه پسر او هستی و نه برادر هیچکدام از این دخترها! اما خواهش میکنم از این موضوع چیزی به پدرت نگو!!!
❣خنده حلال❣
@khandehhhalal