شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی 🌸🍃 عاطفه من همچنان متعجب ایستاده بودم این‌بار با چشم دوختن به چشمان او خانم که عزیز
🌸🍃 عاطفه آتنا با خنده گفت قیافه‌اش رو ببین تورو خدا حرص ازش می‌باره آخه اون بدبخت چه هیزم تری به تو فروخته که باهاش پدر کشتگی داری؟ تو بالا بری پایین بیای به‌خاطر بچه‌های روستا هم شده مجبوری دوباره بری سراغش آتنا مقابلم ایستاد و گفت از قدیم گفتن آدم عاقل دشمنشم برای روز مبادا برای خودش نگه می‌داره گفتم کی گفته آقای مرندی دشمن منه؟ اون آدم خوبیه فقط... آتنا گفت حالا رقیه خانوم یه‌چیزی گفته تو جدی نگیرش اگه جدی بود لااقل پا پیش می‌ذاشتن دیگه بخصوص الان که پسرش کارمند اداره شده اخم کردم و گفتم آتنا مگه من رودست عزیز موندم یا نه تو فکر کردی حرف رقیه خانم برای من مهم بوده؟ من الان تمام درگیری‌های ذهنیم ختم می‌شه به روستا آتنا ابرویی بالا انداخت و گفت حالا به‌هرحال من گفتنی‌ها رو بهت گفتم الانم اگه می‌خوای کارت قبل رفتن پیش بره باید غرورتو کنار بزاری و بری اداره سراغ پسر رقیه خانوم با اخم به آتنا نگاه میکردم که گونه‌ام رو کشید و گفت خواهر کوچیکه‌ی مغرور برای رفتن به اداره فرصتی برای از دست دادن نبود صبح فردا با شروع ساعت کاری به اداره‌ی فرهنگ رفتم برخلاف تابستون اداره از همون اول صبح شلوغ بود و افراد زیادی به اتاق‌ها بروبیا داشتن که با دیدن شنیدن مشکلاتشون دلم بیشتر از قبل برای بچه‌های روستا سوخت برای پیگیری اون نامه و درخواستی که داشتم تا نزدیک ظهر با افراد مختلف با سِمت‌های متفاوت برخورد داشتم البته بجز پسر رقیه خانم و درآخر وسایل و تجهیزاتی که در اختیارم قرار گرفت  شامل کتاب و دفتر و قلم،به تعداد بچه‌ها بود و این یعنی کلا به‌در بسته خورده بودم به قول آتنا من یه آموزشیار ساده نهضتی بودم که همین حالا هم می‌تونست بابت پیگیری‌های متعددش اخراج بشه بی‌فایده بود من خودم باید کاری می‌کردم تا همین حالا با دل‌خوشی‌ کاذبی وقت رو ازدست‌داده بودم باید یا علی می‌گفتم و توی همین چند روزه قسمتی از نیازهای تحصیلی رو برطرف می‌کردم اما خب من برای شروع این کار به یک سرمایه احتیاج داشتم به سرمایه‌ای که تو اون سن نداشتمش همون‌طور که مغموم پیاده از اداره می‌رفتم سمت خونه چشمم افتاد به جواهری به النگوی که عزیز چند سال پیش وقتی اول متوسطه بودم با فروش قالیچه قدیمی دست‌باف خودش برام خریده بود نگاه کردم اون النگو خیلی برام ارزشمند بود اون یه هدیه بود یه هدیه باارزش که عزیز با فروش دسترنجش برام خریده بود اما حالا بجز اون دیگه چیزی نداشتم... لبه باغچه نشسته بودم و زل زده بودم به برگ‌های درخت شاتوت که تغییررنگ‌داده بودن و یکی‌یکی با وزش هر بادی پایین می‌ریختن عزیز رو خوب می‌شناختم اگر این‌موضوعو باهاش درمیون می‌ذاشتم بی‌شک کمکم می‌کرد اما خب از اوضاع کارگاهش هم باخبر بودم پولی که عزیز از خیاطی اونم با شرایط قسطی برای مشتری‌های همیشگیش درمی‌آورد فقط خرج خونه می‌شد هرچند عزیز یه قلک آهنی کلیدی توی صندوقچه اتاقش داشت که به گفته‌ی خودش اون‌جا پول‌هاش رو پس‌انداز می‌کرد اما اون از همون پس‌اندازها بود که برای عمل مه‌لقا بهم کمک کرده بود و من دیگه نمی‌تونستم چنین درخواستی ازش داشته باشم تا عزیز رسید بلند شدم و رفتم کمکش بار زیادی از گل‌کلم و کرفس و هویج حمل کرده بود و همین امر باعث شده بود به نفس‌نفس بیفته شاکی گفتم آخه عزیز واجب بود این‌همه خرید کنید ما که زیاد ترشی نمی‌خوریم عزیز چادرش رو برداشت و گفت پشیمون شدم چرا تورو با خودم نبردم گفتم شما برین بالا من خودم اینا رو میارم عزیز اشاره کرد و گفت نه نه بذارش توی حیاط باشه تو بیا برو از اکبرآقا یه دبه سرکه بخر  من دیگه دستام پر بود نتونستم برم چادر عزیزو از دستش گرفتم و گفتم فقط یه دبه ؟ عزیز کیف پول دستشو سمتم گرفت و گفت یه قوطی رب هم بخر پولشم حساب کن طبق گفته‌ی عزیز رفتم مغازه اکبرآقا و چیزایی که گفته بود رو خریدم اما تو راه برگشت چشمم افتاد به اون مرد کهن‌سالی که اون‌شب با خانمش اومده بود خونمون بی‌شک حسین نجار و اشرفی بودن دیگه با تردید از کنارش گذشتم و سلام زیر لبی گفتم که گفت دختر بی‌بی؟ تا ایستادم گفت می‌شه همراهم تا سر خیابون بیای باید پول تاکسی رو حساب کنم متعجب به پشت سرش نگاهی انداختم و با تردید گفتم اجازه بدید به عزیز بگم اینا رو هم بذارم خونه فوری گفت نه نه نمی‌خوام بی‌بی متوجه بشه متعجب تر نگاش کردم که گفت پول داشتم ولی دادم برای کورس قبلی فهمیدم دلش نمی‌خواد عزیز متوجه این مسئله بشه اما خب اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ برای کمک کردن بهش ترس داشتم اگه اون دروغ می‌گفت چی! وقتی تردیدمو دید اشاره کرد و گفت تاکسی همین سر خیابون اشرفی هم منتظره بی‌اجازه عزیز ناخودآگاه همراهش راه افتادم سمت خیابان اما با هر قدم ریز ریز به سر و لباسش نگاه می‌کردم بهش نمی‌خورد پول کرایه تاکسی نداشته باشه