شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هشتم قرص برنج برداشتم تا خودکشی کنم، میخواستم بخورمشون که سودابه اومد تا دید میخوام خودمو بکشم
چسبیدم به تابلو و تا تونستم اشک ریختم، شونه هام میلرزید و گلوم خشک شده بود یهو یکی سلام داد، سرمو بلند کردم و دیدم رخشنده خانم همسایه قدیممونه زود بغلش کردم خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم، از حال و احوال مامان بابام پرسید گفتم خوبن تعارف کرد برم خونش اما قبول نکردم گفتم باید برم خونه واقعا هم میخواستم برگردم خونه، طاقت نداشتم برم کوچه قرارامونو ببینم قلبم درد گرفته بود گفت دختر شما کجا رفتید؟ انگار آب شدید و رفتید تو زمین؟ مادر تو دلیو اسیر خودت کردی و رفتی؟ نگفتی چه بلایی سر اون پسر عاشق میاد؟ دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم بلند بلند گریه کردن گفتم اون که رفت به راه حق، منم که سوختم و جزغاله شدم منم که شب و روزم شد یه اسم و یه صدا گفت کجا رفت مادر؟ اون که کل زندگیش خلاصه شد تو یه اتاق و یه کاغذ و خودکار.. تعجب کردم گفتم کیو میگی رخشنده خانم؟ من درباره رضا دارم حرف میزنم اونم گفت منم رضا رو میگم دیگه مگه چندتا جوونه عاشق توی محل بود که این همه سال رو عشقش وایسه دستشو گرفتم و گفتم یعنی چی؟ مگه رضا شهید نشده؟ گفت نه خدا نکنه جبهه رفت جانباز شد اما شهید نشد تابلو رو نشون دادم و گفتم پس چرا اسم کوچه فامیلی اوناست؟ گفت نه دخترم سه تا داداشاش شهید شدن خودش جانباز شده قلبم تنم مغزم همه قفل کردن... وای که چه حالی داشتم اشک امونم نمیداد فکم میلرزید دستمو گرفت گفت خوبی صفیه جون؟ گفتم الان کجاست؟ گفت خونشونه گفتم مطمئنی؟ گفت آره اصلا از اونجا بیرون نمیاد خیلی خواستن خونشونو بفروشن گفت نه که نه، اونجا موند تا تو پیدات بشه محکم بوسیدمش و دوییدم سمت خونشون، میدویدم و اشک میریختم، تا رسیدم و زنگ زدم داد زدم رضا درو باز کن صفیه ام درو باز کن.. چند دقیقه بعد در باز شد و رضای من عشق همیشگی من با یه دست از بازو قطع شده جلوم وایساد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••