شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
نازنین ک ن بهتره بگم مرده متحرک ی شب رفت حسینیه مراسم بود کنار چندتا دوستاش با فاصله نشست چشمش ب جای
❤️🍃 نازنین خلاصه ک شهلای نامرد هرجا ب نفع خودش بود تو چتامون رو شات میداد واسه سبحان تا سبحانو از من زده کنه ی نوع عقده داشت اون زمان یکی از دوستای سبحان با مبینا که کمک کرد من وسبحان باهم باشیم دوست بود مبینا اومد گفت ک اینطوری شده و اینا منم سریع همه شاتای چت شهلا رو دادم واسه مبینا گفتم نگا کن ببین چیا گفته ببین من گفتم بین من و اریا هیچی نیست و گفتم دیکه حسی بهش ندارم مبینا ب نامزدش نشون داده بود و نامزدشم به سبحان باورتون میشه ما اشناییمون تو محرم بود برگشتنمون بهم تو محرم و الانم دوباره محرمه؟؟؟ ی امید این وسط تو دلم جوونه زد یادم رفت بگم این وسط یه شب از شبایی ک من پیام میدادم واسه سبحان که اخه یه کلمه حرف بزن بگو چی شده سبحان یه شب پیام داد مثلا اقای رایانی خوبه؟ منم تعجب کردم گفتم همچین چیزی نیست و این کیه بچه ها این رایانی همون نامزد مبینا بود یه بار ک من قهر بودم از خونه زده بودم بیرون مبینارو پیدا کردم بعد چون چند ساعتی بیرون بودیم این پسره برامون کیک و شیر کاکائو اورد خلاصه سبحان هم ک هم غرور داشت هم دوسم داشت رفته بود پیش این پسره ک تو با فلانی هستی یا نه اونم گفته بود ن بابا من خودم با مبینا نامزد کردم تازگی و شاتاشونو نشون داده بود و از اون جا دوست شده بودن خلاصه با تلاش های دوباره مبینا و این بار نامزدش، سبحان جوری ک غرورش نشکنه از طرف نامزد مبینا با من چت میکرد ک شرط و شروط میزاشت ک سبحان اگ برگرده دوست داره حجابت دیگه کامل باشه و با پسر حرف نزنی اخه اون زمان من بدبخت خاطر خواه پیدا کرده بودم چند تا و ی بار ی نفرشون شدید بهم گیر میداد وسط خیابون وایمیستاد میگف تو کجا میری چرا تو خیابونی چرا جورابت ساق کوتاه هس و‌.. با این ک من محل نمیدادم اما اون کنه بود  منم ب سبحان گفتم چون شهرمون کوچیک بود مطمئن بودم خودم نگم ب گوشش میرسه اما سبحان شنید قاط زد و باز حواب نداد سر همین چیزا من فوبیای جواب ندادن دارم هروقت دوثانیه دیر حواب بده اشکم در میاد خلاصه ک ی شب از شبا اقا سبحان بعد گذاشتن شروطش از طرف رفیقش پیام داد ک بیاین همو ببنید منم یکم ناز کردم و اینا اما بعدش قبول کردم با سختی در رفتم تا برم پیشش مهلا هم باهام بود رفتیم اما نامزد مبینا بود و سبحان نبود سر قرار قاط زدم گفتم من ک گفتم نمیام واسه چی اصرار کردید اون اصلا منو نمیخواد و... پسره گف بابا بخدا گوشی دست خودش بود خودش قرار گذاشت به من چه خودش گف بیا بریم دلم تنگ شده ببینمش خلاصه یکم ک گذشت سبحان پیداش شد فهمیدیم یکی دنبالش بوده تا اومد مهلا و اون پسره رفتن کنار گف سلام اروم مث همیشه سرمو انداختم پایین جواب دادم یهو گفت من قول دادم ولی نمیتونم سر قولم وایسم نمیدونید صداش چ ارامشی داشت انگار همه غمای این یک سالو کشید و برد  یاد روزای خوبمون افتادم و خداروشکر کردم ک بازم بعد این سختیا لااقل سبحانو بهم برگردوند خداروشکر کردم ک من لجبازی نکردم و الان باز دارم طعم ارامشو میچشم سبحان نگاهم کرد و گفت ببخشید گفتم اشکال نداره من باید برم دیرمه و زود ازش خدافظی کردم .... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽