#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
گلناز..
چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم کار کنم، خیلی از زنا سر زمین کار میکردن، اینجوری کمتر فکر و خیال میکردم، به رجب گفتمو اونم حرفی نزد...
صبح زود نرگس رو بستم پشتم و دست هادی رو گرفتمو رفتم بالای روستا که همه باغا اونجا بود، از چند نفر پرسیدم تا بالاخره یکی از زمینا کارگر میخواست... اولش به خاطر بچه ها قبول نمیکرد اما بالاخره به خاطر اصرار زیادم گفت باشه... هادی رو کنارم نشوندم و شروع کردم...
حس خوبی بود خستهگی زیاد همه مشکلامو از یادم برده بود... چند روز بعد از این که شروع کردم به کار، یه کارگر جدید اضافه شد، یه مرد حدودا سی ساله بود که از وقتی وارد باغ شد نگاش رو من بود... سعی میکردم توجه نکنم اما نگاه خیره ش معذبم میکرد..
دو سه روز همینطوری گذشت، نه حرفی میزد و نه کاری میکرد، فقط نگاه... عصبانی بودم اما میدونستم هر حرفی بزنم آبروی خودم میره...
اول هفته بود، مشغول کار بودم که هادی داد زد بابا، برگشتم و دیدم رجب با صورت قرمز جلوی ورودی وایستاده.. کمرمو صاف کردم و رفتم طرفش، گفتم چی شده... نگاش به من نبود، برگشتمو دیدمٍ به همون مرد داره نگاه میکنه، دوباره نگاش کردمو گفتم کار دارم نمیتونم بیام، گفت لازم نکرده جمع کن بریم.. کارم تقریبا تموم شده بود اما میخواستم لج کنم... گفتم نمیام، یه دفعه بازمو گرفت و محکم تکونم داد و داد زد نمیفهمی چی میگم، چند ثانیه نگذشته بود که صدای یه مرد که گفت چیکارش داری؟ رجب مثل یه گرگ زخمی بود، چشماش کاسه خون بود ... منو ول کرد رفت پشت سرم، برگشتمو دیدم همون مرده... قلبم داشت تند تند میزد، میدونستم برم جلو کتک میخورم، هادی چسبیده بود به پامو نرگس گریه میکرد... رجب یقهشو گرفتو گفت چه غلطی کردی؟
صاحب باغ فوری اومد جلو و گفت شما ببخش رجب خان، نفهمی کرد یه چیزی گفت...رجب داد زد، گفتم چی گفتی؟ اون مرد که انگار تازه فهمیده بود رجب کیه، با ترس گفت هیچی نگفتم.ولی رجب آروم نشد، یه مشت کوبید تو صورتش و افتاد زمین، دستش رو صورتش بود، سرشو آورد بالا و زل زد به رجبو گفت تو اصلا چیکارشی، رجب خواست بره طرفش که نذاشتن و چند نفر فوری اون مرد رو بردن
رجب اومد طرف ما، نگام نکرد و فقط گفت راه بیفت... از ترس بقچهمو برداشتمو دست هادی رو گرفتمو دنبالش راه افتادم
رسیدیم خونه، تو راه هادی رو هم بغل کردم و هردوتاشون خوابشون برده بود، یه گوشه گذاشتمشون و رفتم تا غذا درست کنم،قابلمه رو برداشتم و رفتم تو ایوون تا زیر اجاق رو روشن کنم.. رجب اومد دنبالم، دستمو گرفت و منو برگردوند طرف خودش... دیگه اخم نداشت، گفت دیگه پاتو نمیذاری تو اون زمین، اصلا چرا کار میکنی؟ هرچی بخوای خودم برات میخرم، گفتم من از تو هیچی نمیخوام،
گفت انقدر با من لج نکن... ببین چی به سر زندگیمون اومده... گفتم این بلا رو تو سرمون آوردی ...
گفت مگه من چیکار کردم؟!
کی یهو تاقچه بالا گذاشت؟ کی وقتی فهمید دیگه از ثروت خان خبری نیست شبو روزش شد اخم و دعوا...
باورم نمیشد همچین فکری راجع به من کرده، خودش رو بی گناه میدونست...
گفتم پول خان خان ارزونی خودش، تو نمیخواد دنبال عیب و ایراد من باشی، برو یه ذره به کارای خودت فکر کن...
یه نفس عمیق کشید و گفت، من چیکار کردم، حرف بزن نبات، بگو دردت چیه... اگه شبا دیر میام چون نمیخوام بیام و ببینم تو آدم حسابم نمیکنی، چون حالم بد میشه وقتی میبینم به بچه ها میخندی و جواب منو با اخم میدی..
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، داد زدم یه بار از خودت نپرسیدی این بدبختی که دیگه هیچکسو نداره چرا از منم دل کنده، نپرسیدی اینی که یه روز میمرد برام چرا امروز نگام نمیکنه... فکر نکردی شاید فهمیده چیکار کردی، ولی نمیخواد به روت بیاره.. نگاهش پر از تعجب بود، گفت چی میگی؟
گفتم بیخودی ادای آدمای بیخبر رو در نیار... من خام نمیشم...دلم نمیخواست حرف بزنم، دلم نمیخواست به زبون بیارم اما چاره ای نذاشت برام..
گفتم من میدونم گلاب دخترت بود... چشماش از حدقه بیرون زده بود، دهنش تکون میخورد اما صداش در نمیومد.. چند ثانیه گذشت و بعد گفت، تو عقل نداری؟! چه جوری همچنین چیزی اومد تو سرت... اونم منی که به خاطر همین چیزا از خان بیزارم... نمیتونستم حرفاشو باور کنم،
پشتشو به من کرد، دستش تو موهاش بود، چند قدم رفت جلو و باز برگشت طرفم، گفت اصلا تو مخم نمیره،دارم خل میشم از دست تو
گفتم بیخودی ادا در نیار، اون روز خودم دیدمتون که داشتین حرف میزدین، پشت خونه بیبی...
چشماشو تنگ کرد و گفت کدوم روز... گفتم روزی که با کریم رفتم خونه گلبهار دیدن بیبی... وسط راه برگشتم که از خونه بیبی چیزی بردارم.. خندید، حرصم گرفت از اینکه به دردهای من میخنده.
گفت تو نمیتونستی اینارو زودتر به من بگی که اینهمه وقت زندگی رو به من زهر نکنی..
#ادامه_دارد...