#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
گلناز
بعد از ظهر بود که رجب اومد، پاشو بسته بودن و زخماش رو تمیز کرده بودن.. فاطمه خانم گفت خونهش نزدیکه و میره و زود برمیگرده... رجب کنارم دراز کشید و به پسرمون نگاه کرد، لباش میخندید، گفتم دیشب کجا بودی؟چی شد؟ کی اون بلا رو سرت آورد؟
نگام کرد و آروم گفت چند نفر ریختن سرم... گفتم کی؟ گفت نمیدونم... اما انگار میدونست، چشماش دروغ نمیگفت...
گفتم راستشو بگو تورو خدا، خسته شدم از اینهمه حرف و کار قایمکی
طاق باز خوابید و گفت از طرف همون مردی که اون روز سر زمین بود
نمیدونستم کیو میگه، گفتم کدوم زمین؟ اخماش رفت تو هم، گفت همون زمینی که روش کار میکردی
یاد اون مردی افتادم که با رجب درگیر شد
گفتم نکنه دوباره بیاد،خندید و گفت شوهرتو دست کم گرفتی، دیشبم نامردی کردن وگرنه که حریفشون بودم، نرگس اومد تو اتاق و مستقیم رفت بغل رجب... عاشقش بود... رجب صورتشو چسبوند به صورت نرگسو چشماشو بست، یه لبخند عمیق نشست رو لبام خداروشکر کردم که بچه هام مثل من نیستن و یه پدر خوب دارن
اسم پسرمون رو گذاشتیم صفر، وقتی من گفتمو رجب فوری قبول کرد، دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم، هرکاری میکرد که همه چیز اونجوری باشه که من میخوام، فکر میکرد اینجوری به هم نزدیک میشیم اما نمیدونست اشتباه میکنه
چند ماه گذشت، زندگی با سه تا بچه کوچیک خیلی سخت بود، اما هرجوری بود میگذشت... صبح زود بود، رجب لباس پوشید که بره بیرون که یه نفر صداش زد، رفت رو ایوون و منم چادرم رو سرم کردم و پشت سرش رفتم، رجب پرسید چی شده و اون مرد با گریه گفت، یتیم شدیم آقا، بزرگمون رفت
دستای رجب مشت شد، اما خم به ابروش نیومد
یه چیزی تو دلم ریخت، باورم نمیشد خان به این آسونی مرده باشه
رجب گفت تو برو منم الان میام برگشتیم تو خونه، لباساشو با لباس سیاه عوض کرد،یه کلمه هم حرف نزد، میترسیدم از این سکوتش
منم میخواستم برم اما با سه تا بچه غیر ممکن بود، تو اون شلوغی اونجا نمیتونستم از رجب توقع داشته باشم رجب رفت طرف در اما برگشت، گفت لباستو عوض کن، توام بیا
گفتم ما دست و پاتو میبندیم، اخم کرد و گفت کاری که گفتم رو بکن
فوری لباسامو عوض کردم، رجب نرگس رو بغل کرد و دست هادی رو گفت، منم صفر رو بغل کردم و رفتیم طرف عمارت خان، هرچقدر نزدیک تر میشدیم ضربان قلبم بیشتر میشد، میترسیدم
دم در خیلی شلوغ بود، انگار همه مردم روستا اونجا بودن
با دیدن رجب همه بلند داد زدن، بچه ها ترسیده بودن
رجب نگام کرد و گفت نگران بچه ها نباش من حواسم بهشون هست، تو برو تو پیش زنا
گفتم اینجا شلوغه میترسن، میبرم تو، از یکی کمک میگیرم، گفت باشه ولی نتونستی خبرم کن، یه باشه آروم گفتم، دست نرگس رو گرفتم و هادی هم گوشه چادرم رو گرفت و از کنار در وارد باغ شدیم
بیبی زهرا گوشه مهمون خونه نشسته بود و کمند و شهربانو هم بودن، بیبی زهرا آروم بود شهربانو هم همینطور اما کمند خیلی بی قرار بود
بچه ها رو سپردم به یکی از خدمتکارا و رفتم طرفشون که صدای جیغ یه زن از تو حیاط اومد
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽