#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
گلناز
11سال بعد.. رجب از وقتی شنیده بود نجمه میخواد طلاق بگیره حالش خوب شده بود، همیشه برای غصه های که تو نگاه نجمه میدید خودشو لعنت میکرد اما منو سرزنش نمیکرد
این چند سال انقدر کار کرده بود که خیلی پیر تر از چیزی که بود نشون میداد
دیگه هیچی برای خودمون نداشتیم، تموم باغاهاشو تقسیم کرده بود بین بچه ها، میگفت نمیخوام وقتی مردم بچه هام به جون هم بیفتن
خونه مون خالی شده بود، نسرین دانشجو بود و رضا هم بیشتر وقتا خونه نرگس یا نجمه بود
اون روزا تازه می فهمیدم وقتی بیبی میگفت بچه ها میرن و فقط زن و شوهر برای هم میمونن یعنی چی
خونمون سرد بود و دلیل تموم سردیش خودم بودم
خسته بودم اما چارهای جز تحمل نداشتم... پایان
1_حسین، قاتل صفر هیچوقت برنگشت.
2_گلبهار سال ۹۲ فوت کرد بدون اینکه حرفی بزنه که قبر مادرم کجاست
3_هیچکس نفهمید بیبی کجا دفن شده
4_گلناز ( خانم جون) ذاتاً بد نبود، دردهایی که کشید روحش رو بیمار کرده بود و دیر به اشتباهاش پی برد
5_نجمه عاشق مادرشه
6_نرگس ساکن تهرانه، تقریبا با هیچکس رفت و آمد نداره و شدیدا هم مذهبی شده، کسی هم نمیدونه چرا
7_از زبون رجب نمیتونم بنویسم چون پدر بزرگم خیلی آرومه و زیاد حرف نمیزنه و منم روم نمیشه ازش بخوام تعریف کنه
8_نسرین ازدواج کرده و یه پسر سه ساله داره و تو شیروان زندگی میکنه
9_رضا یه دختر داره، محمود دوبار ازدواج کرد و بچه ای نداره، هادی دوتا پسر داره، محمد یه دختر و دوتا پسر داره که دخترش ناشنواست و پسر اولش فلج مغزی هست متاسفانه، علی دوتا پسر داره، صفر یه پسر و یه دختر و یه دو قلو دختر داره، نرگس هم فقط یه دختر داره
10_گلناز شاید از کارش پشیمون باشه اما غرورش اجازه نمیده اعتراف کنه به اشتباهاش
11_طاهر رفت تهران و همونجا ازدواج کرد
پایان ✅✅✅
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽