#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
ستاره
چند ماه دیگه هم گذشت و هم زمان چهارتا از دخترها فامیل خودم باردار بودن.
و همشون تو ماه های پشت سر هم قرار بود زایمان کنن.... منم خیلی دلم بچه می خواست. شوهرم یه اخلاقی که داشت این بود که وقتی تو یه چیزی ازش نظر بپرسی و نظرش و بگه دیگه انگار وحی منزل ه و باید انجام بشه ترسیدم در مورد بچه باهاش مشورت کنم و بگه نه.
و بدون اینکه به شوهرم بگم جلوگیری از بارداری مو کم کردم و جدی نگرفتم. و من هم باردار شدم. رفتم آزمایش دادم جواب مثبت بود. و اومدم بهش گفتم و اونم خوشحال و پیشونیمو بوسید و دوران بارداری من شروع شد.
با داییش رفت و آمد داشتیم چند ماه یبار یا اونها میومدن خونه ما یا ما میرفتیم. من خیلی دوسش داشتم سحر رو.
همسن خودم بود و خصوصیاتمون خیلی شبیه هم بود. و از خانواده شوهرامون درد دل می کردیم... تنها کسی که من پیشش درد دل می کردم سحر بود. ماه پنجم ششم بودم که متوجه پیام های مخفی علی شدم.
باز شیطان گولم زد و رفتم سر وقت گوشیش ... دیدم وااااااای چه پیام هایی... حالم بد شد. نمی تونم بنویسم
. و منه احمق شماره رو نگاه نکردم.
همین که پیام و دیدم پریدم تو اتاق جلو علی که اینها چیه و بعد حالم بد شد و بی حال افتادم زمین.
اومد به غلط کردم و ببخشید و من هم نمی دونستم باید چکار کنم. قرار بود برامون مهمون بیاد. داییش و سحر. و سعی کردم اونها این موضوع رو نفهمن. مهمون هامون اومدن شب خوابیدن. و داییش گفت باید بره فلان جا صبح تا غروب کارش طول میکشه و سحر بمونه اینجا. سحر هم گفت با محدثه دوستم که تو شهر شماس قرار گزاشتم .
بعد چند وقت می خوام ببینمش. خلاصه. سحر حاضر شد. یکم ازش پرس و جو کردم در مورد دوست و اونم یکم توضیح داد و رفت. همین که سحر رفت بیرون از خونم. علی زنگ زد به خونه.
من موبایل نداشتم. چندتا سوال پرسید و گفت شماره فلانی رو پیدا کن از تو دفتر تلفن برام. منم بهش دادم. و بعد خداحافظی کرد.
دم دم های ظهر بود لوبیا پلو درست کردم و سالاد شیرازی منتظر سحر بودم که اومد ازش پذیرایی کردم و کلی باهم گپ زدیم. اون زمان خواهر شوهرم با علی دعوا کرده بودن و قهر بود با ما حتی جواب سلام من رو هم نمی داد. من همش به علی می گفتم تو برو پیش مامانت کاری به اون نداشته باش. یا یوقت خودم می رفتم با آون یکی خواهر شوهرم میشستیم حرف می زدیم. نزدیک اومدن همون خواهر بزرگ ه که با شوهرم قهر بود میشد مامانش یجوری بهم می فهموند که برم و منم می رفتم.
دلخور نمی شدم. تو آون زمان سحر همدم خوبی بود برام. عصر علی از سر کار اومد و رفت حمام. منم که روش حساس شده بودم گفتم چرا میری حمام گفت یکی از همکارام غش کرد من گرفتشم بعد روی لباس من بالا آورد. حالم بد شد. گفتم لباست بده میریزم ماشین گفت نه با دست خودش شست.. شب که رضا شوهر سحر اومد. مادرشوهرم دعوتشان کرد خونه خودشون شام رفتن بالا بعد آخر شب اومدن چمدونشون رو بردن بالا گفتن باید اونجا بخوابیم. من غصه ام شد التماسش می کردم پیش ما بمونین. ولی رضا گفت خواهرم ناراحت میشه بعد دید من غصه دار شدم و دلم گرفت قبول کرد و خونه ما خوابیدن. وقتی خوابیدیم. علی همش تو تخت گوشی دستش بود و پیام می داد و من داشتم دیوونه میشم از این کارش. یبار داشتم نماز می خوندم. علی و سحر تو هال تنها بودن من سر نماز یه حس بدی بهم دست داد.احساس می کردم داره یه اتفاقی میفته.فرداش باهم رفتیم بیرون توی پارک قدم می زدیم باز علی مدام گوشی دستش بود و من دقت کردم دیدم سحر هم گوشیش و هی چک می کنه. بیشتر از خودم دلم بحال رضا سوخت. که مثلا ناموسش و آورده بود خونه خواهرزاده اش. و وقتی همه چیز کنار هم گزاشتم متوجه شدم علی با سحر رابطه داره....