#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
ستاره
سه روز گذشت و همچنان خبری از پلیس نبود دیگه طاقت نداشتم حمید هم شده بود مثل تازه داماد ها و انتظار داشت منم مثل خودش باشم اما برام ممکن نبود از توی اتاق صدام زد
_ستاره جان ی لحظه بیا
از روی کاناپه بلند شدم و سراغش رفتم سر کمدش ایستاده بود
_اون جوراب سفیده من کو؟
_خب وقتی نیست ی مشکی بپوش
_چرا بی حوصله ای؟ بیا بگرد پیداش کن به جون خودت نمیتونم
بی میل به سمتش رفتم که ی دفعه هولم داد و انداختم روی تخت ناخواسته جیغ کوتاهی کشیدم
_چرا اینجوری میکنی؟
_خواستم حال و هوات عوض شه
حمید مدام شوخی میکرد و میخاست منو بخندونه
لحظه ای اومد توی ذهنم که با معشوقه ش هم اینکارو میکرده؟ سریع فکرمو دور انداختم و بهش بی محلی کردم تا از بین بره بین خنده هام صدای گوشیم بلند شد انگار خودشم فهمید چون رهام کرد و به طرف گوشیم دویید و بلند گفت
_پلیسه ستاره پلیس
عین فشنگ از جام پریدم حمید جواب داد از حرفهاش جیزی متوجه نشدم فقط با عجله گفت
_الان میایم
قطع کرد ازش پرسیدم
_چی شده؟
_میگن همین الان فوری بیاید کارتون داریم باید زود بریم اونجا
_اخه چرا؟
_نمیدونم فقط گفت هر چه سریعتر خودتون رو برسونید
_نکنه گرفتنشون و دلربا زنده هست چون اگر مرده باشه دلیلی نداره مارو صدا کنن
رو بهم گفت
_خیلی سریع لباساتو بپوش بریم دیگه حالا یا زنده یا مرده بالاخره تکلیفمون مشخص میشه
به حرفش عمل کردم و خیلی سریع حاضر شدم و دوتایی راه افتادیم توی مسیر تمام وجودم پر بود از استرس و تنش که چه اتفاقی قراره بیفته بالاخره رسیدیم حمید ماشینو پاک کرد و دوتایی وارد شدیم برخلاف تصورم که همیشه آگاهی تقریباً خلوت بود و آدم زیادی اونجا نبود اما امروز خیلی شلوغ بود و آدمای زیادی وایساده بودن حضور همین آدمها نوید دستگیری امیر و همکاراش رو بهم میداد.
حمید پر از استرس نگاهم کرد دلم میخواست آرومش کنم اما خودمم نیاز داشتم که یکی دلداریم بده به سمت اتاق افسری که کار دلربا رو پیگیری میکرد رفتیم هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که به زور خودمون رو به اونجا رسوندیم با دیدن ما رو بهمون گفت
_شما همین جا وایسید تا کارای پروندتونو انجام بدم و با هم صحبت کنیم
ازش پرسیدم
_اینجا چه خبره اصلاً چرا ما رو خواستید که بیایم؟
خیلی خونسرد بهم گفت
_اگر چند لحظه صبر کنید همه چیز رو حل میکنیم و دیگه نیازی نیست این همه سوال براتون به وجود بیاد فقط باید صبر کنید تا صداتون کنیم همین
از اتاق خارج شدیم و با وجود اینکه مردم هل میدادند ولی به هر شکلی که بود همونجا ایستادیم نگرانی و استرس توی صورت هر دومون موج میزد اما چارهای نبود و باید تحمل میکردیم تا زمانی که صدامون کنند مامور مسئول پرونده ما که اسمش قاسمی بود از اتاقش خارج شد و به سمت دیگهای رفت همه دنبالش میرفتن و سعی میکردن ازش چیزی بپرسن.
رو کردم به زنی که کنارم ایستاده بود و پرسیدم
_شما چرا اینجایید؟
ناراحت بهم گفت
_والا چند ماهه که دخترمو دزدیدن
ی دفعه دخترم از خونه فرار کرد رفت
_ الان اومدین اینجا چون پیداش کردن یا چی شده؟
سرشو بالا پایین کرد ناراحت گفت
_ بهمون زنگ زدن گفتن بیایم اینجا اونا رو دستگیر کردن و دختر ما رو هم پیدا کردن منم اومدم اینجا ببینم چی میشه و باید چیکار کنم، شما چرا اومدید؟
با مکث زیادی نگاهش کردم و گفتم
_ دختر منم معلم زبانش اغفالش کرد و فرار کردن اول بهمون گفتن فوت کرده ی جسد سوخته م بهمون دادن دفنش کردیم بعد بهمون گفتن که اشتباه شده و دخترمون ممکنه زنده باشه حتماً همه رو با هم پیدا کردن مارم صدا کردن اینجا که اگه دخترمون بینشون بود بهمون بگن
اون خانم با ناراحتی و دلسوزی نگاهم کرد انگار اونم متوجه بلاهای بدی که سرم اومده بود شد لبخندی زد و گفت
_ حتماً دخترت اینجاست نگران نباش انشالله که بچههای هر دومون پیدا بشن و با دل خوش از این در بریم بیرون
زمزمه کردم
_ امیدوارم که همینطور بشه خیلی دلم میخواد دوباره دخترمو توی بغلم بگیرم و با تمام وجودم فشارش بدم
میون جمعیت اسم من و حمید را بلند خوندن و ازمون خواستن که به ی اتاق بریم به حرفشون عمل کردیم و وقتی که وارد اتاق شدیم دیدم ی مامور پشت میز نشسته و مقابلش ی دختر با مانتو و شال مشکی نشسته با اولین نگاه میشد تشخیص داد که این دختر از پرسنل آگاهی نیست و آوردنش اینجا میخواستم بپرسم جرمش چیه که بتونم کمکش کنم اما ی صدا ی حس از درون بهم گفت این دلربا است نفسام به شماره افتاد و اشک توی چشمام حلقه زد نمیتونستم باور کنم هر چقدر تلاش میکردم که ی قدم بردارم برام غیر ممکن بود مغزم با تمام قدرت به پاهام فرمان حرکت میداد اما پاهام به زمین چسبیده بودن با صدایی که به زور از ته گلوم خارج میشد آروم گفتم
_دلربااااا
#ادامه_دارد...
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹