❤️🍃 فرشته سال ۷۶ به دنیا اومدم . بعد از کلی دعای مامان و بابام ، خدا منو گذاشت تو آغوششون . اسمم رو گذاشتن فرشته . بابام میگفت خدا لطف کرده و یکی از فرشته های قشنگشو به ما داده . چیز زیادی از زندگی سه نفرمون یادم نیست . ۴ سالم بود ک توی یه تصادف بابا و مامانم رو از دست دادم . تنها چیزی ک یادمه و کابوس هرشبمه روز خاکسپاری بابا و مامانم بود . عمم با بی رحمی پارچه روی صورتشون رو کنار زد و گفت ببین فرشته اینا بابا و مامانتن و بعدش اونارو توی قبر گذاشتن . مامان بزرگم میگه که با دیدن اون صحنه تا ماه ها نمیتونستم حرف بزنم . هنوزم ک هنوزه چهره مامان و بابام عین یه کابوس پای ثابت خوابامه .  سرپرستی منو پدر بزرگ و مادربزرگم به عهده گرفتن . بابابزرگم چون تنها یادگار پسرش بودم ، به بهترین نحو بزرگم کرد . بهترین مدرسه بهترین لباسا بهترین وسایل . از هرچیزی بهترینشو برام فراهم میکرد . و منم عین پدر و مادر واقعیم عاشقشون بودم امروز تولد ۱۴ سالگی منه . باباعلی عین هر سال یه جشن گرفته . همه منتظر عمه هستیم تا بیاد و شام بخوریم . ولی نه تلفنشو جواب میده نه خبری ازشون هست . مامان زینب توی اتاق هی به عمه صبا زنگ میزنه بلکه جواب بده . اینم از شانس قشنگ من . ساعت ۱۱ شب شده بود و خبری از عمه صبا نبود . بابا علی ک بی حوصلگی منو دید ، رو به مامان گفت : زهرا خانم اون کیکو بیار بچم بی حوصله شده . دوباره همهمه توی خونه راه افتاد . با بچه ها دست میزدیم و میخندیدیم کیک رو جلوم گذاشتن و شمع ۱۴ رو روش روشن کردن . یه ارزوی کوچیک کردمو شمع رو فوت کردم . بعد از کیک خوردن وقت بازکردن کادوها بود . که صدای زنگ در بلند شد . مامان زینب با ذوق گفت : بچم صبا اومد . در رو باز کرد که صدای گریه عمه صبا توی خونه پیچید . با تعجب به عمه صبا زل زده بودیم که با صورت کبود وارد خونه شده بود . بابا علی از جاش بلند شد و با تعجب گفت : چی شده صبا؟! عمه روی زمین نشست و زد زیر گریه . با تعجب نگاهش میکردم . که گفت : ناصر این بلا رو سرم اورده اقا جون . ولی شوهر عمه ک دست بزن نداشت یعنی من تا حالا ندیدم ک عمه رو کتک بزنه . اخمای آقا جون توی هم رفته بود . عموهام از عصبانیت صورتشون قرمز شده بود . کادوهامو جمع کردم و به اتاقم رفتم . کم کم عمو هام و خانواده هاشون رفتن . اخرین نفر خانواده عمو حسین بود . شاهین ، پسر بزرگه عمو حسین که ۲۰ سالش بود ، به اتاقم اومد و جعبه کوچیکی رو به دستم داد وگفت : تولدت مبارک فرشته  اونا هم رفتن و فقط من و بابا علی و مامان و عمه موندیم . عمه همچنان گریه میکرد . مامان هم بغلش میکرد و دلداریش میداد . بی خیال نسبت به اونا جعبه ای که شاهین بهم داده بود رو باز کردم . یه گردنبند خیلی خوشگل و نقره ای رنگ بود با اینکه ظریف بود ، ولی خیلی خیلی خوشگل بود . ولی چرا شاهین جلوی همه بهم ندادش ؟ با تعجب گردنبند رو توی جعبش گذاشتم و خوابیدم . صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم و اماده شدم که برم مدرسه . سر سفره صبحونه بودم که صدای حرف زدن عمه با شوهرش ب گوشم رسید عمه گریه میکرد و بهش فحش میداد .  بعد از مدرسه منتظر بابا موندم تا بیاد دنبالم . کم کم همه بچه ها رفتن ولی من همچنان منتظر بودم . صدای بوق ماشینی توجهمو جلب کرد . با دیدن شاهین به سمتش رفتم که گفت : اقا جون گفت بیام دنبالت . سوار ماشین عمو حسین ، که الان زیر دست شاهین بود شدم و پرسیدم : چرا بابا علی نیومد؟؟  ماشین رو به حرکت دراورد و گفت : ناصر اومده ک عمه رو ببره گفت من تورو ببرم یه چرخی بزنیم . با اخم گفتم : چرا من با تو چرخ بزنم ؟؟ منو ببر خونه درس دارم . لبخندی زد و گفت : کادوتو دوست داشتی ؟؟  اخمم بیشتر شد و گفتم : چرا باید همچین کادویی برام بخری ؟؟ چرا جلوی همه بهم ندادیش ؟؟  باز خندید و گفت : اونا رو بیخیال ولی تا وقتی که من هستم اونو ازگردنت جدا نکن .  با تعجب بهش زل زده بودم که دستش رو به سمت مقنعم اورد و گفت : پس چرا گردنت نیست ؟؟؟ با عصبانیت مقنعم رو درست کردم و گفتم : بار اخرت باشه به من دست میزنی . انگار بهش برخورد چون خیلی سریع اخم کرد و منو به خونه برد . بدون خداحافظی از ماشینش بیرون رفتم و به خونه رفتم . صدای بحث ناصر و عمه بالا گرفته بود ، بی توجه سلامی کردم و با اتاقم رفتم . از حرکت شاهین عصبانی بودم . جعبه رو از توی کشو دراوردم و به گوشه اتاق پرتش گردم . پسره ی بی ادب .انگار نامزدشم . مسخره هرلحظه صدای ناصر بالا تر میرفت . با صدای جیغ عمه از اتاق بیرون رفتم که عمو حسین رو دیدم که با ناصر گلاویز شده بود . بابا علی از هم جداشون کرد و ناصر رو بیرون انداخت و گفت : هنوز من نمردم که صبا رو کتک بزنی  ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽