#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
سلام دوستان
این داستان زندگی مادربزرگ عزیزمه
که من خودم ویرایش و مرتبش کردم که خوندنش لذت بخش باشه براتون❤️
مهری با بغض شروع میکنه به تعریف کردن ...از سرنوشتی که خیلی پستی و کم بلندی داشته....
انگار یادآوری اون روزا خیلی عذابش میده ...
اما با سختی شروع میکنه به گفتن
👇
با صدایی بلند میگه مهری ،تو اتاق مواظب بچه ها باش.
فکر میکنید مهری یه زن بزرگ، عاقله ...من که خودم هنوز ۶ ساله بودم...
هر کی ندونه فکرمیکنه
گذاشتنم که خونه مردم کار کنم ...
یه روز که صاحب کارم که توی خونشون کار میکردم بهم یه کاری رو سپرد که خیلی از توانم بیشتربود..
نتونستم خوب انجامش بدم ، اینقدر که کوچیک بودم بلندم کرد با طنابی که به کمرم بست ، آویزونم کرد توی چاهی که توی خونشون بود ...تا بترسم ، تا دیگه کارامو درست انجام بدم
نمیتونستم درست کارمو انجام بدم ...آخه بچه شیش ساله نیاز داره یکی کارای خودشو انجام بده....
اما مشکل اینجا بود که من حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم
وقتی ظهر بابام که بهش میگفتم آقا اومد دنبالم ،وقتی میبینمش انگار دنیا رو بهم دادن ...از چشماش مهربونی میباره....
وقتی بهم میرسه جواب سلاممو میده...
میره سراغ صاحب کارم، بهش میگه مهری دیگه کار نمیکنه،وقتی صاحب کارم دلیل رو می پرسه، آقام انگار اینجا بوده ،تمام ماجرا رو تعریف میکنه ...
ماجرای آویزون کردن من تو چاه رو تعریف میکنه
وقتی از تو خونه میایم بیرون بهش میگم ،آقا تو از کجا فهمیدی که منو آویزون کرده تو چاه؟
آقام با صورت پر مهرش میگه ،غلام (همسایه مهری) دیده بودت ...اومد بهم گفت ...
وقتی میرسیم به خونه ،مادرم که بهش میگفتم َنِنه رو دیدم بهش سلام کردم ، جواب داد...
برای آقام که چایی آورد ...آقام بهش گفت مهری دیگه سرکار نمیره....
َنِنه با ناراحتی گفت چرا؟ موسی هزار بار بهت گفتم من نمیتونم مهری رو نگه دارم ...
هنوز نفهمیدم چرا ...مگه من اذیت میکردم ، مگه فقط من تو خونه اضافی بودم ؟ به جز من ۴تا دیگه بچه تو این خونه
بود،یعنی فقط من رو نمیتونه نگه داره؟
آقام گفت ..همین که گفتم نصرت ،مهری دیگه سرکار نمیره ...نمیخوام بچه ام اذیت بشه...
بگذریم از اینکه آقا و َنِنه با هم چقدر دعوا کردند که من نرم سرکار....
اینم روزگار من بود ....وقتی یادم میوفته که َنِنه نذاشت من مدرسه برم دلم میسوزه....
آخه سال بعدش دفتر و کتاب ُشکرالله برادرمو َنِنه با شوق و ذوق خرید ....که بره مدرسه....
فرق من چی بود؟ چرا دوستم نداشت؟ چرا فرق میزاشت ...چرا زهرا خواهرمو دوست داشت ...درسته گذشته ...اما خیلی گذشت تا بگذره برای من ...
یادمه ۱۲سالم که بود داشتم در حیاطمون رو جارو میکردم ....که ابراهیم پسر همسایمون که از باغ اومد یه عالمه میوه بهم داد ...خوشحال شدم بخاطر میوه هایی که نصیبم شده بود ...
باخوشحالی رفتم توی خونه و میوه ها رو دادم به َنِنه ....
فردای اون روز ، وقتی که آقام اومد خونه ، یه چیزایی میگفت..
،میگفت ابراهیم امروز اومده پیشم
...اومد مهری رو ازم خواستگاری کرد...
َنِنه و آقامم قبول کردن .....منم که اینقدر بچه بودم ، به هوای لباس عروس
و عروس شدن ذوق داشتم .. .
مراسم عروسی برپا شد ....خیلی ذوق لباس عروسم رو میکردم ..
یادمه دست گله عروسیم توش چراغ چشمک زن داشت ...وقتی که جشن تموم شد و چراغ رو از برق کشیدن و
خاموش شد.اینقدر گریه کردم که نگو
خنده دار بود ...عروس ۱۲ساله و داماد ۱۷ ساله...
چند ماهی از زندگی من و ابراهیم میگذشت
مرد خوبی بود ....دوستش داشتم ، خیلی ....
ابراهیم بیکار بود...
مادر ابراهیم که از پدر ابراهیم جدا شده بود و به یک مرد عرب توی آبادان ازدواج کرده بود، زنگ زد به ابراهیم ، که بیاید
آبادان سر زمین های من کار کن....
ما هم تمام وسایل رو جمع کردیم و رفتیم آبادان....
ابراهیم سر زمینهای مادرش کار رو شروع کرد...
منو ،مادر ابراهیم ، با زن شوهرش که همون میشد َهووی مادر ابراهیم توی یک خونه زندگی میکردیم... ولی انگاری.مثل همیشه چرخ روزگار نچرخید ....
مادر ابراهیم با ِمن ۱۳ ساله نمیساخت....دلیلشم که مادر ابراهیم بامن
کنار نمیومد، دوست داشتن زیاد ابراهیم نسبت به من بود....
یادم که میوفته گریه ام میگیره...مادر ابراهیم همیشه مثل سوهان روح ، روحمو با حرفاش خراش میداد....همیشه بهم
میگفت من آخر یه زن برای ابراهیم ، روی تو میگیرم....
ولی من اینقدر به دوست داشتن ابراهیم امید داشتم که حرفاشو جدی نمیگرفتم....
یه مدتی گذشته بود که حالت تهوع اومده بود سراغم...قرار بود مادر بشم....مادری که خودش هنوز نیاز به مادر داره....ولی خوب به هر حال خوشحال بودم....
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽