شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری سلام دوستان این داستان زندگی مادربزرگ عزیزمه که من خودم ویرایش و مرت
❤️🍃 مهری یه روز که داشتم میرفتم سر باغ پیش ابراهیم ... یه زن رو دیدم که پیش ابراهیم بود...داشت کار میکرد.... اینقدر که بچه بودم ، اهمیتی ندادم به چیزایی که شاید نقطه ضعف تمام زن هاست... مدت کمی گذشته بود که.... َهووی مادر ابراهیم اومد سراغم....بهم گفت: بیچاره حواست به شوهرت هست؟ چرا نمیپرسی اون زن کیه پیش شوهرم ... چیزایی که میگفت، حالمو خراب میکرد ... میگفت اون زن .... اون زن....با شوهر من در ارتباطه.... خدایا انگار مرده بودم....من توی این شهر غریب ....بی کَس و کار ، تنها ، چیکار میکردم ...اونم با این بچه .... ولی طاقت موندن نداشتم ... هووی مادر ابراهیم کمکم کرد که برگردم ... وقتی رسیدم ...انگار رو به موت بودم.... راهمو کج کردم خونه آقام.... وقتی رسیدم ....زدم زیر گریه.... تعریف کردم برای آقام، آقام پا به پای من اشک ریخت... میخواستم برم خونه خودم...خونه ای که قبل از رفتن به آبادان توش زندگی میکردم..... ما تو خونه داییم مستاجر بودیم به خودم که نمیتونستم دروغ بگم...من ابراهیم...رو خیلی دوست داشتم ...خیلی وقتی وارد خونه خودم شدم ....داشتم مردن رو به چشم خودم میدیدم ...جدا از این ، اون پدر بچه امه ...ولی من هیچی از مادر بودن رو بلد نبودم ... شبها به امید اینکه ابراهیم بر میگرده توی حیاط میخوابیدم....شاید که برگرده... یکی ، دو ماه گذشته بود ...شب بود ، صدای در اومد ... یکی اومد تو....اون ،اون  ، ابراهیم بود.... ..................................... ......................  بلند شدم، ابراهیم اومد تو ... اون شب هیچی نگفت.... فردا صبح که بیدار شدم... کم کم شروع کردم دعوا،بهش گفتم که چرا اومدی؟ چرا این کارو با من کردی؟ اون زن کی بود جای من ... بهش گفتم : چطور تونستی به من خیانت کنی... ابراهیم ، انگار پشیمون بود...  میگفت برنمیگردم آبادان ، ببخشید...تو مادر بچه امی من چطوری تو رو ول کنم.... میگفت اشتباه کردم اینقدر ساده بودم، اینقدر بچه بودم که دوباره قبول کردم.... هنوز یکی دو روز از شیرین شدن زندگیم نگذشته بود ...که تلخی دوباره تمام زندگیمو گرفت... زنگ درو میزدن...در رو که باز کردم...نزدیک بود بی هوش بشم...اون زن ...اون زنه ...اینجا چیکار میکرد.... مگه ابراهیم نگفت اشتباه کرده ...مگه نگفت ...من قبول کردم ...من ، من بیچاره... زنه منو کنار زد منی که توی بهت بودم اومد داخل ...رفت توی خونمون نشست ...ابراهیمم توی خونه نشسته بود...زنه توی ِ خونه من ، ِ پیش من ...از شوهرم میخواست که ترکش نکنه ، که بزاره پیشش بمونه....شوکه بودم ...از اینکه ابراهیم نرم شده بود ...خدایا ...کمکم کن یه دختر ۱۳ ساله ، با یه بچه ... وقتی داشتم گریه میکردم که زنداییم از طبقه بالا اومد پایین ...وقتی بهم رسید، وقتی توی خونه من رو نگاه کرد.  سوهان روح منو دید ...طاقت نیاورد... ابراهیم  و  اون زنه رو از خونه بیرون کرد...تموم شد....من مونده بودم ، با یه دنیا بدبختی... زنداییم سرم داد و بیداد میکرد ... از اینکه چرا لال شدی...چرا چیزی به آقات نمیگی....مگه تو بیکَس و کاری... با حکم خودش منو برد خونه آقام اینا ... زنداییم ماجرای بدبختی منو تعریف میکرد...من زجه میزدم.... آقام گفت دیگه تموم شد...فردا طلاقتو میگیرم... ....منو بچه ی بیچارم تیره بخت شدیم نفهمیدم چی شد ، فقط ابراهیمو توی محضر دیدم....منو ابراهیم جدا شدیم....تمام از ۱۳ سالگی مهر طلاق توی پیشونیم خورد ... ناله هام دل سنگ رو آب میکرد اون روزا اینقدر حالم بد بود...  توی یکی از همین روزا درد اومد سراغم....مرگ رو به چشمام میدیدم ...نزاشتن منو ببرن بیمارستان که زایمان کنم ...آخه چون سنم کم بود ، ممکن بود گیر بدن ... به مرگ لحظه به لحظه نزدیک تر میشدم... َنِنه ام گریه میکرد... صدای بچه ام به گوشم رسید ... بچه ام دختر بود....بچه به خوشگلی دخترم پیدا نمیشد ..از بس که ماه بود... اسمشو گذاشتم نسرین ...  دلم به حالش میسوخت...رنگ پدرش رو حس نکرد.... خبر به گوش ابراهیم رسید که بچه به دنیا اومده... میگفت برگرد ...من میخوام پیش بچه ام باشم .. چند وقت بعد اومد دنبالم ...چیزای عجیب غریب میگفت  میگفت اشتباه کردم... منه ساده...بچه، ....هنوز دلم پیش ابراهیم بود...هنوزم دوسش داشتم. به اصرار خودم قبول کردم که دوباره با ابراهیم ازدواج کنم.... .دخترمم که دیگه زیر سایه پدر بود... یه خونه نقلی گرفتیم...شروع کردیم ...زندگیم تازه داشت رنگ شیرینی میدید.... یه روز توی خونه بودیم ،ابراهیمم بود ...یکی میزد به پنجره....ابراهیم رفت در حیاط... وقتی برگشت چیزهایی میگفت که هر لحظه زهر رو وارد جونم میکرد.... .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽