#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
صفیه
یک روز از روز ها حالم بد شد به بیمارستان بردنم معلوم شد مشکل قلبی و تفسی دچار شدم و به سختی نفس می کشیدم و قلبم تیر می کشید
دکترا گفتن باید عمل قلب کنی ولی بچه هام کوچیک بودن عمل نکردم
می ترسیدم از زیر عمل زنده بیرون نیام و بچه هام بی مادر بشن
خم به ابرو نمی آوردم می دونستم اگه من بمیرم بچه هام بی سر و سامون می شن از اون موقع به بعد من دائما بیمارستان بستری می شدم ولی هر بار اسم عمل می یومد به یک طریقی در می رفتم
احمد زمانی که بیمارستان بستری می شدم هزینه ای نمی داد تا پدرم زنده بود خرج می کرد زمانی که فوت کرد برادرانم هزینه بیمارستان می دادن
بچه های احمد همه سر و سامون پیدا کردن اما دوتا از پسر هاش در دام اعتیاد افتادن و فوت کردن
احمد خیلی ثروت داشت ولی یک ذره استفاده نمی کرد ما در خانه ای خرابه که اجاره کرده بودیم زندگی می کردیم و خرج خانه را هم به کمک بقیه می گذراندم چون اون اصلا خرج زندگی نمی داد
نمی دونم زمین هاش برای کی می خواست
خودمون توی سختی بودیم ولی اون یک وجب هم نمی فروخت
من بعد از دخترانم دوباره حامله شدم ولی ازبس بچه هاش کتکم زدن که بچم سقط شد و دیگه حامله نشدم .
با همه سختی ها و مریضی که داشتم دوتا دخترم با خون دل بزرگ کردم و عروسشون کردم
خداروشکر داماد های خوبی هم قسمتم شد
هردوتا پسر های خوبی هستن و دخترانم خوشبخت هستن
و نوه دار هم شدم
درسته که توی زندگیم خیلی سختی کشیدم و هرکی تونست به بد ترین شیوه عذابم داد ولی همین که خدا دخترانم خوشبخت کرد و لبخند روی لب هاشون آورد برای من کافیه چون من از زندگی خوشی ندیدم آرزوم خوشی آن هاست
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
دوستان خاله عزیزم بعداز رنج فراوان عمل قلب کرد و حالش خیلی خوب شد
می خواست بره آمپول بزنه می افته و پاش می شکنه پلاتین می زارن و پلاتین عفونت می کنه و به خونش می زنه و کلیه هاش از کار می ندازه و دیالیز می شد تا لحظه آخر امید داشت اما یک روز قبل از ظهر من تازه زایمان کرده بودم و خونه مامانم بودم
مامانم به بیمارستان زنگ زد تا حال خالم بپرسه گفتن خانم خدا صبرتون بده تموم کرد
به همین راحتی تنهامون گذاشت
خاله مهربونم خاله صبورم برای همیشه رفت
همسرش احمد هم دچار فراموشی شده وکسی رو نمی شناسه
...پایان.....✅✅✅✅
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽