❤️🍃 شیرین اسمش شیرین بود ولی ای کاش که زندگیشم شیرین بود و انقدررر تلخ و غم انگیز نبوو.دوستم بود.خیلی چهره ی زیبایی داشت.پوستش سبزه بود.چشمای قهوه ای مهربونی داشت و رو لباش همیشه لبخند بود.آروم و با محبت حرف میزد.راهنمایی که بودیم توی یک مدرسه بودیم.نمیدونم گاهی اوقات سرنوشت برای آدما چرا اینجوری رقم میزنه.تقصیر کیه خودشونه یا خدا یا تقدیر.گاهی اوقات دلت میخواد از ته دل برای بعضیا زار بزنی دلت میخواد حتی با خدا دعوا کنی کاسه ی داغتر از آش بشی.دلت میخواد هیچوقت هیچکس جای اونا نباشه. خونشون تو یکی از روستاهای اطراف شهر بود.با اینکه تو بعضی روستاها اینطور نیست ولی عزیز دردونه ی خانواده بود چون تک دختر بود و چند تا داداش داشت.هنه دوسش داشتن....شیرین تو راه مدرسه بعد از پیگیری های زیاد یه پسره که همش میومد دم مدرسه عاشق پسره شد.هنوز دوم راهنمایی بود.خوب البته پدر مادرشم راضی نبودن چون خیلی شیرین خیلی درسش خوب بود دلشون میخواست ادامه تحصیل بده.ولی خوب بالاخره کوتاه اومدن و با اون پسره ازدواج کرد. یه مدت کوتاهی گذشت همه چیز  خوب بود البته شایدم خوب نبود ولی ما که بیرون گود بودیم و از زندگیش خبر نداشتیم فکر میکردیم که خوبه.دیگه بعد ازدواجش ندیدیمش چون دیگه مدرسه نیومد😔   ولی چون فامیل یکی از دوستام بود ازش باخبر میشدیم.بعد یه مدت فهمیدیم با هم اختلاف دارن.شوهرش کار نمیکرد یعنی اصلا حتی یک روزم سر کار نمیرفت.شیرین حتی برای خرید خصوصی ترین چیزاشم باید از پدرشوهرش پول میگرفت.و تازه همون اندک پولم معمولا خرج مواد و تریاک شوهرش میشد.وقتی که بهش نمیرسید کتکش میزد اذیتش میکرد.من هنوزم نمیفهمم اون دخترو با اون لبخند همیشگی رو لبش چطور میشد زد.البته نمیدونستم دیگه اون لبخند خیلی وقته محو شده و برای همیشه از بین رفته. رفته.یک سال شاید دو سال به همین منوال گذشت.همه در گوش شیرینصً خوندن که یه بچه بیار حوب میشه سر به راه میشه.به عشق بچش کار میکنه.به عشق بچش ترک میکنه.و شیرین دومین اشتباه زندگیشو کرد.بچه دار شد دخترش به دنیا اومد.به قشنگی شیرین نبود ولی نگاهش که میکردی آرزوهای بر باد رفته ی شیرین تو چهره اش تداعی میشد.و امید به فردایی که شاید بهتر از دیروز میتونست باشه... ولی نشد...بدتر شد.مصرف مواد شوهرش هر روز بیشتر میشد کتک زدنهاش اونم جلوی بچه روح شیرین رو خراش میداد.کنارش فقر و فقر و هنوزم که هنوزه دستی که جلوی پدرشوهر دراز بود و.... خوب آدما هر چقدرم که سخت باشن گاهی کم میارن.شیرین هم دیگه تحملش تموم شد.طلاق گرفت.ولی بچه اشو که دیگه سه چهار ساله شده بود بهش ندادن.یا خودش نگرفت نمیدونم.ما شنیدیم قانون حضانت بچه رو به پدربزرگش داد داد.طلاق گرفت که از اون منجلاب رهایی میدا کنه.جسمش رفت از اونجا ولی دلش هنوز توی اون منجلاب موند.چرا که یه تیکه از وجودش اونجا جا مونده بود که نمیتونست ازش بگذره.نه...بازم خبری از لبخندای همیشگیش نبود چون کارش شده بود صبح تا شب گریه در فراق دخترش.شوهر خدانشناسشم نمیذاشت ببینتش. چند سالی به همین منوال گذشت.شیرین چندتایی هم خواستگار داشت ولی خوب تو شرایط اون توی روستایی که اونا زندگی میکردن اگه کسی طلاق میگرفت دیگه یا خواستگار نداشت یا مردای سن بالا با چندتا بچه به خواستگاریش میومدن.که البته اگر هم خوب بود شیرین قبول نمیکرد چون هنوز دوری از دخترشو نپذیرفته بود. اینم بگم پدرشوهر و مادرشوهر شیرین خیلی دوسش داشتن و میدونستن مشکل از پسر آشغال خودشونه.بعد از چند سال با چند تا واسطه بالاخره دوباره شیرین با همون شوهرش ازدواج کرد چون دیگه دوری دخترشو نمیتونست تحمل کنه ولی چه فایده چون دخترش دیگه انگار دختر اون نبود اصلا مامان صداش نمیکرد نمیدونم انقدر از شیرین بد گفته بودن یا چون ندیده بودش بهش هیچ حسی نداشت.پیشش نمیموند میرفت پیش مادربزرگش آخر هفته ها شاید یه سر.به شیرینم میزد دوباره فک و فامیل شروع کردن فشار آوردن که یه بچه ی دیگه بیار... شیرینم دوباره بچه دار شد این بار بچه اش پسر بود.شیرین که دیگه از همه کس و همه چیز قطع امید کرده بود.حتی دیگه راه برگشتی نداشت به این پسر دل بست.روزاشو با پسرش میگذروند.براش آواز میخوند براش قصه میگفت لالایی میخوند.انگار تمام خوشبختیایی که تا بحال بهش نداده بودن حالا تو وجود این پسر جستجو میکرد.اسمشو گذاشت امید.و امیدش بود همه ی زندگیش بود.دیگه هیچی برای شیرین مهم نبود جز اینکه این پسر بزرگ بشه.مردش بشه که هیچوقت نداشت.شنیدم که همش میگفت تکیه گاهم این پسرمه.حتی منتظر بود بزرگ بشه تا انتقامشو از شوهرش بگیره... تا حداقل نذاره دیگه بزنتش.😔 ازش دفاع کنه.من خودم یه بار که پسرش یک سال و نیم بود توی بیمارستان بستری بود دیدمشون.شیرین خوشحال بود