شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا تو دلم گفتم مگه از چیز دیگم خوشت میاد.. بچه رو گذاشت زمین و رفت. بعد از بیست روز رف
تنها کسی که حس میکردم میتونه درکم کنه و راه درستو بهم نشون بده. درو زدم و رفتم تو. فکر کرد ارسامو اوردم بدم و برم کلاس زبان اما گفتم کلاس ندارم و اومدم باهات حرف بزنم. دو تا چای ریخت و نشست کنارم. ناخوداگاه شروع کردم به تعریف کردن. از همه چی تعریف کردم حتی برخورد خانوادم.. در اخر دستمو کشیدم رو صورتم که پر از اشک شده بود. نمیدونستم کی گریه کردم. حج گفت میدونی لیلا من روزی که بهت اون حرفا رو زدم باید حواستو جمع میکردی حداقل یه بی گناه دیگه رو تو وارد این ماجرا نمیکردی اما دیگه گذشت در جریانی که میونه من و محمد خیلی خوبه همه چیو بهم میگه. سرمو تکون دادم که گفت دفعه قبل که اومدم بهت ماجرا رو گفتم توقع داشتم خودتو نجات بدی اما ندادی و فقط خودتو عذاب دادی. با گریه گفتم اخه چاره ای نداشتم. گفت باشه، میدونم که به کسی نمیگی از من شنیدی اما حسین بعد از به دنیا اومدن ارسام مهسا رو صیغه کرده… محمد کلی دعواش کرد اما گفته میخواد به زودی عقدش کنه. محمد میگفت هیچکس حریفش نیست خیلی سرخود شده. معدم میسوخت سرم گیج میرفت. این زن کنار مهربون بودنش خیلی ام رک بود. گفتم چیکار کنم؟ بلندتر با گریه گفتم خدا گناه من چی بود انداختیم گیر همچین مردی؟ حالا چیکار کنم؟ گفت پیگیر کاراش باش. باباش بفهمه پسرش زن گرفته یواشکی ، پدرشو درمیاره بخاطر آبروش. لیلا این پسر نفهمه، سرش داغه. تو عقد نامشو پیدا کن ببر بده به باباش بعدم مهریتو یکجا بگیر و طلاقتو بگیر و برو.. حیفی. گفتم پس خانوادم چی؟ گفت با مهریه ات نیازی به اونا نداری اما پای آبرو وسط باشه خیالت راحت قبول میکنن. گفتم پسرم چی؟ گفت بندازش سرش برو بذار بفهمه چیو از دست داده. مثل روز برام روشنه روزی که حسین مثل سگ پشیمون میشه از طلاق دادن تو. گفتم چجوری اخه این همش چهار ماهشه به من نیاز داره؟.. نگاهی به صورتش انداختم اونم داشت با من گریه میکرد. گفت چشم به هم بزنی بزرگ شده اما وقتی چهل سالت شد حسرت این روزات تموم نمیشه پیرت میکنه. اصلا الانم به نظرم پیر شدی.. اون دختر سرزنده و شاد کجا که ما اومدیم خاستگاریش تو کجا؟.. اخرین باری که خندیدی یادت هست؟ نه یادم نبود خیلی وقت بود که شوخی و خنده با من غریبه شده بود. دوباره گفت این بچه به همچین مادری نیاز نداره. خدا یه درو ببنده یه درو باز میکنه. خدا رو چه دیدی شاید رفتی وموفق شدی تونستی بچتم ببری پیش خودت. گفتم حسین عمرا بچه رو بده. انقدر بچه دوست داشت که منو گرفت تا واسش بچه بیارم حالا بیاد بچه رو بده؟!.. گفت ناامید نباش معلوم نمیکنه. یکم بینمون سکوت شد که گفتم این دختره مهسا صاحب نداره؟!.. مامان باباش چیزی بهش نمیگن؟ گفت اونام از پسش برنمیان. نه اینکه ناراضی باشن از بودن با حسین فقط میگن بازیت نده بعد ولت کنه بره سراغ زن و بچش، تو بمونی. اما دختره به حرفشون گوش نمیده. بعد از یکم حرف زدن رفتم خونه. حرفهاش خیلی روم تاثیر گذاشته بود. به نظرم دیگه خریت بس بود. باید بهش پایان میدادم میرفتم سراغ زندگیم و حسینم میسپردم به خدا خودش میدونست چیکار کنه. رفتم حموم دوش گرفتم بعد از مدتها آرایش کردم. خونه رو مرتب کردم. با آرسام بازی میکردم که در باز شد و حسین اومد خونه. از سر و وضعم تعجب کرد مخصوصا صدای شادم که داشتم با آرسام بازی میکردم. اومد طرفمون و آرسام و گرفت بغلش. زیر چشمی ام بهم نگاه میکرد. گفت شام چی داریم؟ گفتم از کی تا حالا شام خونه میخوری؟ گفت حالا امشب میخوام بخورم چی داریم؟ گفتم هیچی نداریم. گفت پس خودت چی خوردی؟ گفتم هیچی من شام نمیخورم. گفت صبحانه ام که نمیخوری ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽