شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_نه مادرشوهرم اخماشو تو هم کشید و گفت غلط میکنه، مگه همین یه پسر از آسمون افتاده که مه
قاعدتا باید دلم براش میسوخت دل سوختم داشت ولی من لذت میبردم از این وضعیت و از این حالش. اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد و شام و ناهار شو میبردیم توی اتاقش، برای اینکه حالشو ببینم و دلم خنک شه من غذا شو میبردم. بهم گفت الان دلت خنک شده داری منو تو این وضعیت میبینی؟ با لبخند سرمو تکون دادم دست به سینه شدم و به دیوار تکیه دادم وگفتم خیلی منتظرش بودم، خیلی.. روی تخت کنارش نشستم و گفتم چطور تونستی اون همه نقشه برای بهم ریختن زندگی من بریزی؟چطور دلت اومد زندگی برادرتو زندگی منو خراب کنی؟... دستشو گرفتم و گفتم تو باعث شدی مادرت سکته کنه چه بسا فشارای شما باعث شد بهنام خودشو از بین ببره، بیا و دست بردار از این همه بد بودن و پست بودن... دستشو از تو دستم کشید وگفت چی میگی پاشو گمشو از اتاقم بیرون تا کاسه ماستو تو سرت خورد نکردم بهش نزدیک شدم شونه هاشو گرفتم و گفتم کاسه ماستو؟ دوس دارم اینکارو بکنی! اینکارو بکن و منتظر باش تا بابام بیاد و خونتونو جوری به آتیش بکشه که خاکستر این لبتاپی که جلوته رو نتونی پیدا کنی فهمیدی؟ زد زیر گریه و با جیغ گفت گمشو از اتاقم بیرون از اتاقش اومدم بیرون مامانش بی حوصله گفت بازچشه؟ تا کی میخواد نره سرکار؟ گفتم والا نمیدونم من فقط بهش گفتم پرهامو فراموش کن وقتی نمیخوادت اونم گفت که گم شم بیرون گفت ولش کن امروز کلی کار داریما، کمکم میکنی ستاره جان؟ باذوق گفتم آره! گفت توروخدا باهام میای بریم خرید؟ میخوام مادر بهنام و خانوادشو دعوت کنم بنده خداها داغدارن.. کلا مادرش زن ترسو و تنهایی بود هیچکسو دور و برش نداشت دلش خوش بود دختر داره، اصلا هیچوقت با مهسا حرف نمیزد و هروقتم حرف میزد مهسا بخاطر قدیمی بودنش مسخرش میکرد، پدرشوهرم بهش پول میداد ولی اکثرا پی عیاشی و دوست و رفیق بود هیچوقت برای مادرشوهرم یه همدم نبود و الان که من بهش میگفتم بریم خرید کنیم کلی ذوق میکرد، رانندگیم بلد بود ولی جراتشو نداشت که پشت رول بشینه خلاصه ماشین پدرشوهرمو دراوردم و خودم نشستم که باهم بریم بیرون کلی ترسید و گفت بزنیش یه جا میکشن منو گفتم نترس بابا بردم خریداشو کرد، بعد بهش گفتم مامان جون میای بریم سینما؟ امروز رو برا خودمون باشیم اصلا؟ گفت آخه مهمون داریم گفتم نترس تو که برنجتو خیس کردی کاری نداری بیا بریم یکم خوش بگذرونیم. خلاصه رفتیم سینما، میخواستم ببرمش آرایشگاه که نیومد گفت میگن عذادارن بچشون مرده این رفته خودشو مثل عروسا درست کرده لابد خوشحاله! خلاصه باهم بستنی خوردیم و برگشتیم خونه. مشغول سرخ کردن بادمجون شدم، اونم رفت که مرغ سرخ کنه، گفت عجیبه انگار صدای فیلم دیدن مهسا نمیاد برو صداش کن بگو بره دوش بگیره اصلا حموم نرفته بوی عرق میده شب اینا میان زشته گفتم من نمیرم مادرجون، منو معاف کن میخواد بپره به من بگه به توچه که نرفتم حموم و لیچار بارم کنه، دست خودتو میبوسه من مواظب غذاها هستم شما برو. خلاصه که رفت به مهسا بگه پاشه بره حموم، پای گاز بودم که صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم.... @azsargozashteha💚