شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستو_چهار وقتی از خونه اون اقا اومدیم بیرون انگار محمد نمیخواست قبول کنه خانوادش تا این حد پ
۳روز مونده بود به عید که محمد زنگ زد و گفت میخواد بره شهرشون با تعجب گفتم برای چی مگه قرار نبود بیای شمال..؟ تو تمام این سالها یک بار هم محمد تنها بدون من نرفته بود اونجا حالا چرا باید میرفت؟! تو این فکر بودم که گفت بابام سکته کرده و بیمارستانه میرم سر میزنم و میام محمد اون روزا تو اوج بی پولی بود درسته هنوز دوتا خونه و ویلا و مغازه و زمین اینا داشت ولی موقع رکود بازار بود هیچ خرید و فروشی نمیشد که لااقل یکی بفروشه تا از اون وضع خلاص بشیم بیکاری و بی پولی دیگه کارد رو به استخوانمون رسونده بود نه پولی داشتیم نه اینکه محمد کار میکرد حتی به اندازه کرایه تاکسی که تا مغازه بره پول درنمیاورد بیشتر مواقع برای خورد و خوراکمون مامانم کمک میکرد یا غذا میپخت میاورد یا میرفتیم خونشون بابام که چند سالی بود بخاطر دیابت بالا خونه نشین بود و از دست و پا افتاده بود و چشمهاش نابینا شده بودن و جز غصه خوردن کاری برام نمیتونست بکنه به هرحال محمد با عباس و خواهرم راهی شهرشون شدن و منم همش زنگ میزدم میگفتم اگر بابات حالش بده منم بیام تو تمام این سالها من بودم که هر بار مریض میشدن یا کارشون به بیمارستان میکشید میبردم و می اوردم ولی اون دفعه محمد گفت نه نیازی نیست تو خودتم مریضی بابا هم حالش زیاد بد نیست منم زود برمیگردم روز قبل از عید بقیه خواهرام و مامان و بابام هم اومدن شمال پیش ما که محمد هم از شهرشون مستقیم بیاد اونجا در اصل پیشنهاد محمد بوده که من دورم شلوغ بشه از فکرو خیال بیام بیرون البته مهمون جیب خودشون بودن چون من دیگه حتی به اندازه خورد و خوراک خودمون هم پول نداشتم چه برسه به مهمون‌ ساعت ۷ صبح بود که باصدای گوشی بیدار شدم محمد بود گفت تنبل خانم پاشو دست و صورتت و بشور ۱۰ دقیقه دیگه سال تحویل میشه منم تند تند بلند شدم و با سر و صدای زیاد همه رو بیدار کردم همونجور دست رو نشسته نشستیم سر سفره هفت سین و چشم مون به تلوزیون بود که اعلام کرد اغاز سال ۱۳۹۵ خورشیدی مبارک کلی ذوق کردیم و روبوسی و بلافاصله زنگ زدم به محمد و تبریک گفتم وحال باباشو پرسیدم گفت خیلی بهتره منم برای عصر بلیط میگیرم مستقیم میام شمال بعدم گوشی رو داد مادرش تا بهش تبریک بگم عصر اون روز محمد رفت ملاقات و چون میبینه باباش حالش بهتره از بقیه خداحافظی میکنه و میاد ترمینال ساعت ۷و نیم صبح بود که موبایلم زنگ خورد گوشی رو برداشتم محمد گفت من رسیدم با شوهر ابجیت بیاید سرخیابون دنبالم (۳کیلومتری تا اول روستا فاصله داشت ویلا) دامادمونو بیدارکردم و راه افتادیم هنوز ۵۰۰ متر نرفته بودیم که محمد باز زنگ زد گفتم وای چقدر هول این مرد..! و با دامادمون زدیم زیر خنده... @azsargozashteha💚