شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستوچهار جمعیت جمع شده دور خونه رو کنار زدم. انگار هر کس با دیدنم مثل شمعی بود که آتیش می
#قسمت_بیستو_پنج
نمی تونستم باور کنم این مثل یه خواب بود.
بدترین صحنه ی جلوی روی یه آدم می تونه چی باشه؟ همه کسش همه ی زندگیش نابود بشه.
چرا خونم سوخته بود چرا یاسمن سوخته بود؟
با زانوهایی خم شده داد زدم: چه بلایی سر زنم اومده؟..
نعش کش یاسمنو برد پزشکی قانونی.
مأمورا اومدن باید تحقیق می کردن تا ببینن چه بلایی سر زندگیم اومده؟
حالم خراب بود خانوادمو خبر کرده بودن.
تو کسری از ثانیه همه رسیدن. خانواده ی یاسمن، گریه های مادرش جوری بود که دل سنگو آب می کرد.
من اما به طرز وحشتناکی شکسته بودم و مثل کسی بودم که هزار سال پیر شده.
انگار صورتم سیلی خورده بود شبیه همون سیلی ای که به یاسمن زدم و هنوز هم عذاب وجدانش تو دلم مثل کنه چسبیده بود.
چند روز رفتیم اومدیم بالاخره نتیجه گرفتن یاسمن خودش با دستای خودش داخل حموم اون کارو کرده بود.
بعد قسمتی از خونه از همون سمت اتاق خواب سوخته بود ولی آتش نشانی اجازه ی پیشرفت آتیش رو نداده بود و فقط نیمی از خونه سوخته بود.
چهره اش اصلا قابل تشخیص نبود واسه شناسایی ازش آزمایش گرفتن تا مطمئن بشن خود یاسمنه و هر احتمال دیگه ای رد بشه.
وقتی همه فهمیدن کار یاسمن بوده کمرم شکست.
مادرش تو همون پزشکی قانونی یقه ام رو گرفت و تو صورتم جیغ زد: مرتیکه بگو چیکار کردی که دخترم این کارو کرد؟
تو کدوم گوری بودی هان؟..
من فقط گریه میکردم.
ته دلم انقدر عذاب وجدان داشتم از اون سیلی ولی خب مگه با هر سیلی باید آدم به خودش ضربه بزنه؟
دادگاه ها پر از زنا و مرداییه که بدترین اختلافا رو با هم دارن و میان طلاق می گیرن نه اینکه هر کس به خودش آسیب بزنه و کارو تموم کنه....
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستو_چهار تو رو خدا یکاری کن وگرنه من میمیرم من نمیتونم تحمل کنم تو با بهنام باشی میفهمی؟
#قسمت_بیستو_پنج
گفتم سهیل چت شده چی شده این همه کنسرو واقعا برای چیه؟
گفت برا روزای بیشتر میخوام روزا تایم بیشتری خونه باشم به هرحال از فردا منظورمو میفهمی.
اون شب دیگه هیچ حرفی با هم نزدیم، خسته بودم از قسم و آیه خوردن برای زندگی و جواب سربالا شنیدن و باور نکردن،
خصوصا که الان خیانتش رو به عینه دیده بودم و اعتراف هم کرده بود.
فرداش مثل همیشه درو قفل کرد و رفت سرکار،
رفتم سمت تلفن که به مادرم زنگ بزنم اما تلفن رو هم قطع کرده بود،
تلوزیون رو روشن کردم واقعا داشتم دیوونه میشدم،
فایده نداشت چقدر مگه میتونستم؟ رفتم سر یخچال یه دیازپام خوردم که بخوابم چون زیاد مصرف نداشتم وقتی میخوردم عمیقا خوابم میبرد،
با صدای چرخش کلید از جا پریدم چون درو قفل کرده بودم در باز نمیشد و سهیل محکم به در میکوبید.
از چشمی سهیلو دیدم و درو باز کردم، گفت هیچی نپختی؟
گفتم قرص خوردم خوابم برد ببخشید، و مثل برده ها دویدم تو آشپزخونه هول هولکی غذا درست کردم.
سین جیم کردنش شروع شد، کسی با سنگ نزد به پنجره؟.. کسی صدا نکرد؟… کسی آیفونو نزد؟..
گفتم نه ولی تو چرا تلفونو قطع کردی؟
تو که میری پرینت میگیری.. بخدا مامانم اینا نگران میشن سهیل بزار یه زنگ بزنم،
گفت سیمشو بریده وقتی عصبی بوده،
التماسش کردم که گوشیشو بهم بده یه زنگ کوچیک بزنم به مامانم، گوشیشو داد و بالای سرم وایساد، با دستای لرزون شماره مامانمو گرفتم و التماسش کردم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستو_چهار وقتی از خونه اون اقا اومدیم بیرون انگار محمد نمیخواست قبول کنه خانوادش تا این حد پ
#قسمت_بیستو_پنج
۳روز مونده بود به عید که محمد زنگ زد و گفت میخواد بره شهرشون
با تعجب گفتم برای چی مگه قرار نبود بیای شمال..؟
تو تمام این سالها یک بار هم محمد تنها بدون من نرفته بود اونجا حالا چرا باید میرفت؟!
تو این فکر بودم که گفت بابام سکته کرده و بیمارستانه میرم سر میزنم و میام
محمد اون روزا تو اوج بی پولی بود
درسته هنوز دوتا خونه و ویلا و مغازه و زمین اینا داشت ولی موقع رکود بازار بود هیچ خرید و فروشی نمیشد که لااقل یکی بفروشه تا از اون وضع خلاص بشیم
بیکاری و بی پولی دیگه کارد رو به استخوانمون رسونده بود
نه پولی داشتیم نه اینکه محمد کار میکرد حتی به اندازه کرایه تاکسی که تا مغازه بره پول درنمیاورد
بیشتر مواقع برای خورد و خوراکمون مامانم کمک میکرد یا غذا میپخت میاورد یا میرفتیم خونشون
بابام که چند سالی بود بخاطر دیابت بالا خونه نشین بود و از دست و پا افتاده بود و چشمهاش نابینا شده بودن و جز غصه خوردن کاری برام نمیتونست بکنه
به هرحال محمد با عباس و خواهرم راهی شهرشون شدن
و منم همش زنگ میزدم میگفتم اگر بابات حالش بده منم بیام
تو تمام این سالها من بودم که هر بار مریض میشدن یا کارشون به بیمارستان میکشید میبردم و می اوردم
ولی اون دفعه محمد گفت نه نیازی نیست تو خودتم مریضی بابا هم حالش زیاد بد نیست منم زود برمیگردم
روز قبل از عید بقیه خواهرام و مامان و بابام هم اومدن شمال پیش ما که محمد هم از شهرشون مستقیم بیاد اونجا
در اصل پیشنهاد محمد بوده که من دورم شلوغ بشه از فکرو خیال بیام بیرون
البته مهمون جیب خودشون بودن چون من دیگه حتی به اندازه خورد و خوراک خودمون هم پول نداشتم چه برسه به مهمون
ساعت ۷ صبح بود که باصدای گوشی بیدار شدم
محمد بود گفت تنبل خانم پاشو دست و صورتت و بشور ۱۰ دقیقه دیگه سال تحویل میشه
منم تند تند بلند شدم و با سر و صدای زیاد همه رو بیدار کردم
همونجور دست رو نشسته نشستیم سر سفره هفت سین و چشم مون به تلوزیون بود که اعلام کرد اغاز سال ۱۳۹۵ خورشیدی مبارک
کلی ذوق کردیم و روبوسی و بلافاصله زنگ زدم به محمد و تبریک گفتم وحال باباشو پرسیدم گفت خیلی بهتره منم برای عصر بلیط میگیرم مستقیم میام شمال
بعدم گوشی رو داد مادرش تا بهش تبریک بگم
عصر اون روز محمد رفت ملاقات و چون میبینه باباش حالش بهتره از بقیه خداحافظی میکنه و میاد ترمینال
ساعت ۷و نیم صبح بود که موبایلم زنگ خورد
گوشی رو برداشتم محمد گفت من رسیدم با شوهر ابجیت بیاید سرخیابون دنبالم (۳کیلومتری تا اول روستا فاصله داشت ویلا)
دامادمونو بیدارکردم و راه افتادیم هنوز ۵۰۰ متر نرفته بودیم که محمد باز زنگ زد
گفتم وای چقدر هول این مرد..!
و با دامادمون زدیم زیر خنده...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستو_چهار سرافکنده گفتم بی بی نمیشه بیاییم اینجا زندگی کنیم؟ دستمو گرفت و گفت من که تنهام ا
#قسمت_بیستو_پنج
خلاصه بار زدیم و رفتیم سمت اون شهر، از خیابونش رد شدیم،
اونجا مثل روستای خودمون نبود یکمی پیشرفته تر بود و گویا تازه توش شهردار اومده بود و داشت شهر میشد،
بعد پیچیدیم توی یه کوچه خیلی بلند، چندتا کوچه پس کوچه رو رد کردیم و رسیدیم به یه کوچه ی باریک، ته کوچه یه در کوچیک بود که حمید نشونش داد و گفت اهان اینه..
وسایلمونو از وانت گذاشتیم پایین، حمید در زد و یاالله گفت،
با حیرت وارد خونه شدم، یه حیاط بزرگ بود که دور تا دورش ده تایی اتاق داشت، و یکی از این اتاقها مال ما بود
یکم فکر کردم و دیدم واقعا از جایی که با عشرت زندگی میکردم که بدتر نیست!
با آدماییم که از گذشته من خبر ندارن و قاعدتا فضولی زندگیمم نمیکنن..!
حمید وسایلو گذاشت وسط حیاط و بردم سمت اتاق، اتاق بوی دود و نا میداد، آب ازش رد نمیشد و نمیشد بشوریش، با یه دستمال آروم دیواراشو پاک کردم و کفشم جارو کشیدم،
هیچی نداشتم کفش بندازیم ناچار روی لحافی که بی بی بهمون داده بود رو کندم که لااقل یه جا برا نشستن داشته باشیم..
خونه کلا حموم نداشت و باید میرفتیم حموم عمومی، برای اون همه آدمم فقط یه دستشویی داشت..!
حمید دم یه میوه فروشی شاگرد شده بود و کار میکرد، کلی از این وضعیت شاد بودم اما زجرایی که توی اون خونه میکشیدم باعث میشد شادیم از بین بره..
مثلا یه نیمه شب توی زمستون امیر به گریه افتاد، خواستم براش شیرخشک درست کنم اما لوله ی آب توی حیاط یخ زده بود و آب نمیداد، برفهای روی زمینو جمع کردم ریختم تو کاسه گذاشتم جوشید، بعد اونا رو ریختم روی لوله یخش وا بره و تونستم آب و باز کنم..
امیر انگار فقط بچه من بود نه بچه من و حمید! حمید اصلا به این کارا توجه نمیکرد یا محل نمیداد ولی من با این وجود راضی بودم و از وقتی عشرتو ندیده بودیم کلی همه چیز بهتر شده بود...
یکی دیگه از چیزایی که توی اون خونه سخت بود شستن امیر اونم توی زمستون بود، حموم و آب داغ نداشت، ظرفا رو با یه بدبختی با همون آب سر میشستیم ولی هر وقت امیر و میخواستم بشورم باید آب و روی گاز داغ میکردم بعد با آب سرد قاطی میکردم ولرم شه و بعد پای لوله میشستم..
سعی کردم امیر و هرچه زودتر از پوشک بگیرم و بجای شیرخشک بهش شیر گاو بدم که کمتر اذیت شم و نخوام هزینه کنم....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستو_چهار از حرفش ناراحت نشدم .. راست میگفت .. غلطی کرده بودم که دقیقا مثل همون خر شده بودم
#قسمت_بیستو_پنج
اون لحظه نه دردی حس میکردم ، نه چیزی واسم مهم بود ..
تو صدای صنم نگرانی بود .. اومد بالای سرم و داد زد سر مرد شرور و گفت چیکارش داری لندهور ..
مرد شرور گفت شوما برو داخل ، به شوما ربط نداره ..
صنم نزدیکتر رفت و لگدی به ساق پای مرد زد و گفت چی چی رو ربط نداره .. زدی دهنش پر خون کردی ..
با این کارش یاد اولین باری که دیدمش افتادم که چطور با چوب دستی ، منوچهر رو زده بود ...
مرد خودش رو عقب کشید و گفت مگه میشناسیش؟
صنم گفت بله .. میشناسم .. حالا اگه کسی رو نشناسی باید بزنی لت و پارش کنی ..
بلند شدم نشستم و به دیوار تکیه دادم و رو به صنم گفتم تو بیا برو تو با این دهن به دهن نزار ..
صنم کنارم نشست و گفت دهنت خون اومده .. پاشو بریم دهنت رو بشور ..
تمام دلتنگیم رو پاشیدم تو صورتش و برای چند لحظه فقط نگاهش کردم و گفتم باشه .. تو برو ...
صنم هنوز نگرانی تو صورتش موج میزد با این حال بلند شد و به داخل خونه رفت ..
پیرمردی که نزدیکم بود، دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم و رو کرد به مرد شرور و گفت فریبرز چرا سر این بنده خدا این بلا رو آوردی؟ از دست تو غریبه نمیتونه از این کوچه بگذره ؟
مرد شرور که فهمیدم اسمش فریبرز گفت من قسم خوردم این محله رو از بدنامی نجات بدم .. نمیزارم دیگه کسی بیاد اینجا واسه دختر بازی و دید زدن ناموس مردم ..
رفتم جلو و گفتم ناموس مردم چیه ؟ اینی که الان دیدی زنمه.. باهام قهر کرده اومده خونه ی داداشش ..
فریبرز گوشه ی سیبیلش رو با دست فر داد و گفت جون من راست میگی ..
اومد نزدیک و صورتم رو چند تا ماچ آبدار کرد و گفت داداش من شرمنده ی روی شوما شدم .. مارو حلال کن ..
پیرمرد گفت چرا قهر کرده؟ اون که معلوم بود خیلی خاطرت رو میخواد..
سرم رو کج کردم و گفتم پیش اومد دیگه ..
فریبرز دستم رو گرفت و گفت بریم خونه ی ما دست و صورتت رو بشور با کبلعلی برید با زنداداش صحبت کنید برگرده سر خونه و زندگیش ...
دستم رو عقب کشیدم و گفتم نه .. مزاحم نمیشم .. مشکل ما کمی پیچیده است .. یعنی چطور بگم ... من فقط میام که ببینمش تا مشکلمون حل بشه ..
ریشش رو خاروند و گفت والا ما که ملتفت نشدیم شوما چی گفتی در هر صورت از خبط ما بگذر...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••