❤️🍃 سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم بذارین. من ۴۵ سالمه. ۳ تا برادر دارم و من تک دخترم و بچه ی اخر خانواده. وقتی ۱۰ سالم بود مادرم بر اثر بیماری قلبی فوت میکنه. وضع مالی پدرم معمولی بود. بعد از فوت مادرم پدرم دیگه ازدواج نکرد. ۲۰ سالم بود تمام برادرام ازدواج کرده بودنو بچه داشتن. من با پدرم تنها زندگی میکردیم. پدرم مریض بود و تو جا افتاده افتاده بود. من با تمام وجودم جمعش میکردم. دیگه کم کم آلزایمر گرفت. حتی برادرام نمیومدن بهش سر بزنن. من تک و تنها با یک پدر پیر تو خونه بودم. پدرم پس اندازی نداشت. یه مقداری داشت که همون چند ماه اول مریضیش تموم شد. برادرام یه پول خیلی کمی ماهیانه میریختن برام. خودم کمتر میخوردم که بدم پدرم بخوره. با اینکه وضع مالیشون خوب بود. یه روز که تو خونه بودم پدرم بهم گفت اب بهش بدم و ابو دادم. بهم اشاره کرد پیشش بشینم. دستمو گرفته بود پدرم تموم کرد. به همین راحتی منو تنها گذاشت. به برادرام خبر دادم. مراسمارو که گرفتیم پدرم از خودش فقط یه خونه داشت. برادرام گفتن خونه رو بفروشیم سهممونو برداریم. گفتم پس من چی میشم؟ گفتن به توهم میدیم و هر هفته خونه یکیمون باش. من که جرئت حرف زدن نداشتم قبول کردم. گفتن پولتو میذاریم بانک از رو سودش خودمون خرجتو میدیم. قبول کردم. یکسالی گذشت من همش آواره بودم. هر هفته خونه یکی همش سربار بودم. بعضی وقتا زنداداشام باهام نمیساختن سرکوفتم میزدن. با اینکه بخدا همه ی کاراشونو میکردم. از نگهداری بچه هاشون گرفته تا لباس شستن و همه چی… یه شب داداشم گفت فردا برات خاستگار میاد. انقدر ساده بودم نه حرفی زدم نه پرسیدم کی هست؟… فردا یه اقای ۴۵ ساله اومدن. من فکر کردم برای پسرش اومده بعد فهمیدم نه واسه خودش اومده. مرده زن داشت با سه تا بچه. از زنش جدا شده بود. وقتی خاستگارم رفت من گریه کردم و گفتم نمیخوامش. زنداداشم گفت از خداتم باید باشه کسی نیست تو رو بگیره.. اینجوری برادرمو وسوسه میکرد که از دست من راحت بشه اما من گفتم فرار میکنم این سنش خیلی زیاده. برادرم اون شب منو کتک زد و گفت غلط میکنی باید ازدواج کنی تا کی میخوای خونه یکی هرهفته بمونی؟ گفتم پولمو بده خودم از زندگیتون میرم. گفت کدوم پول؟ تو این مدت خرج شکمتو دادم.. به همین راحتی ارثمو کشید بالا. وقتی برای بار دوم اومد خاستگاری رفتیم باهم حرف زدیم گفتم من نمیخوامت. گفت حالا بعد ازدواج خوب میشیم. انگار براش مهم نبود. ما عقد کردیم بدون هیچ مجلس یا خاستگاری یا حلقه ای رفتم. انگار برای بار صدم ازدواج کرده بودم. بچه های همسرم ۱۲ ساله، ۹ ساله و ۴ ساله بودن. از اون روز من باید بچه هاشو جمع میکردم و فقط.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽