شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 حالم زیاد خو‌ب نبود. مدام سرگیجه داشتم. به اشکان نگفتم.. نمیخواستم نگران بش
🌸🍃 در رو‌ باز کردم و وارد خونه شدم. اشکان با نگاهش ازم سوال میکرد. میخواست بفهمه جواب ازمایشش چی‌ بوده. خودم و به خوشحالی زدم و گفتم: -عشقم.. دکتر گفت چیزی ‌‌توی‌جواب ازمایشت نبوده.. ولی باید تحت نظر باشی. دیدی بهت گفتم خوب‌ میشی. خوب‌ شدی. داروهات جواب دادن. -جدی میگی؟ من تا اخرین نفسم واسه بودن کنارتون میجنگم. میخوام بچم و ببینم.. کنارش باشم.. بغلش کنم.. بوش کنم. حرفاش مثل یه تیری بود که مدام‌ به قلبم فرو‌‌ میکردن.. چه طور میتونستم تحمل کنم.. جلو چشمام ذره ذره آب میشد و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.. جز اینکه بشینم و‌ نگاهش کنم و مدام‌‌ بهش امید بدم. روزها کنارش مینشستم و ‌خیاطی میکردم. اشکان بیشتر اوقات خواب بود. وقتایی هم که بیدار بود بی حال یه گوشه می‌افتاد. خودش متوجه شده بود که هنوز درگیر بیماری هست. مرتب خون بالا میاورد و علائمش بیشتر میشد. نمیشد ازش مخفی کرد.. اما اونم‌ جلوی‌ من وانمود میکرد حالش خوبه تا ناراحتم نکنه. منم هر شب بدون اینکه اشکان بفهمه تا صبح گریه میکردم و دعاش میکردم. وقت سونوگرافی بچه شده بود. معلوم ‌میشد جنسیتش چی‌ هست. با مامانم رفتیم دکتر. دکتر بعد از سونوگرافی گفت که پسرتون کاملا حالش خوبه و سالمه سالم هست. بچمون پسر بود.. ذوقی‌برای بچه نداشتم. حس میکردم یه چیز اضافی توی‌‌ بدنم هست. تو این‌ موقعیت واقعا به دنیا آوردن بچه کار خیلی سختی بود. مامانم ‌مدام‌ دعوام میکرد و میگفت نباید ناشکری کنم.. اما دست خودم نبود.. هیچ امیدی واسه زندگی‌ نداشتم. از سونوگرافی برگشتم. در خونه رو باز کردم. اشکان طبق معمول خوابیده بود. پریدم روی ‌تخت و ‌صداش زدم. چندین بار صداش کردم، بیدار نشد. سرم روی سینش گذاشتم. دیدم قلبش نمیزنه.. شروع به داد و بیداد کردم سریع به امبولانس زنگ زدم. بعدش هم بلافاصله به محمد زنگ زدم. آمبولانس و محمد سریع خودشون رو‌ رسوندن. آمبولانس سریع اشکان رو‌ برد بیمارستان و ما هم پشت آمبولانس میرفتیم. رسیدیم و‌ دکترها سریع معاینه‌اش کردن. دکتر از در اومد بیرون و گفت: خانوم ‌شوهرتون به خاطر شدت پیدا کردن بیماریشون فوت کردن و کاری از ما بر نیومد. متاسفم. اشکان رفته بود.. تحمل این همه درد براش سخت بوده. کف بیمارستان نشستم. زانوهام خم شده بود. نمیتونستم روی‌ پاهام بایستم. حتی نمیتونستم گریه کنم. اشکام ‌بند اومده بود. بعد از اشکان چه طوری باید زندگی میکردم.. چه طوری این بچه رو‌ به دنیا میاوردم و بزرگش‌ میکردم.. چه طور تونست من و‌تنها بذاره و بره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽