#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
یه روز جمعه بود اون روزموقع تعطیلی بهار بود و بچه هام مدام بی تابی میکردن و گریه میکردن هیچ کس نمیتونست آرومشون کنه و من خسته شده بودم هرچی شد اون روز گذشت.
صبح روز بعد خسته کوفته با چشمای خواب آلود از اتاق بچه ها زدم بیرون بهار و دیدم از پله ها میاد بالا با دیدنم سلام کرد منم جوابشو دادم رفت بالا کنار تخت بچه ها منم در اتاق باز بود دیدم بچه هامو باعشق بغل میکنه و به صورتشون بوس هدیه میده. با دیدنش خندم گرفت و اومدم سر میز صبحانه برای خودم چایی ریختم.
دیدم بهار بچه هامو لباس پوشونده و بغل کرده میبره بیرون، گفتم این وقت صبح کجا میرین؟ سرش مثل همیشه پایین بود تمام این مدت با من حرف میزد حتی تو چشمام نگاه نمیکرد گفت امروز نوبت واکسنشونه میبرمشون واکسن بزنن آژانس جلو دره. گفتم نمیخواد تنها بری آژانس و رد میکنم میره بمون لباس بپوشم منم میام.
بهار با بچه ها عقب ماشین نشستن و باهم رفتيم مطب دکتر و آمپول زدن یکی من نگه داشتم یکی بهار. دکتر گفت چه مامان ریزه میزه ای بچه هات خودت قشنگن.
با گفتن این حرف بهار رنگش پرید خجالت کشید من زود جو عوض کردم و بچه ها رو بردم تو ماشین و بهارم اومد. تو مسیر راه چشمم اتفاقی از شیشه ماشین خورد به بهار باز هم معصوم و سربه زیر بود. بهش گفتم بهار خانم شما درس میخونید؟ گفت نه دیپلم گرفتم درس نمیخونم. گفتم شما هنوز ۱۸ سالتونه چرا ادامه ندادین؟ گفت شرایطشو ندارم گفتم پدرتون چی کارست؟ گفت سرساختمون کار میکنه مادرمم با یه خواهر برادرم تو خونه فرش دستی میبافن ولی بیشتر مادرم کار میکنه. گفتم ماهم تو کار فرش دستی هستیم چرا قبلا نگفتی از شما فرش بخریم؟ گفت من نمیدونستم. گفتم فردا یه نمونه کار بیار من ببینم.
اینم بگم بهار درسته قرار بود شبانه روزی کارکنه ولی بعضی شبها اجازه اینو میدادم بره خونه بهارم گفت باشه ولی فردا نمیتونم چون امشب باید پیش بچه ها باشم احتمال داره تب کنن.
گفتم باشه هروقت رفتی بیار.
خلاصه اون روز رسوندمش خونه و رفتم حجره. همش حرفهای اون دکتره تو گوشم بود که بهار و بچه های مادرم خطاب می کرد و این یه زنگ هشدار يا تلنگری بود که من بهار و بیشتر بشناسم.
شب شد رفتم خونه دیدم حال بچه هام خیلی بده تب دارن بهار مدام براشون دستمال خیس میکرد میزاشت گاهی نمک برمیداشت به همراه آب تو لگن میریخت و پاهای بچه هامو تو آب میزاشت تا خنک بشن و یه دستمال خشک برداشت داخلش نمک ریخت و به کف پای بچه هام گذاشت بهشون شیاف زد و بچه ها خوابیدن بهارم کنار تختشون بیدار بود مدام چکشون میکرد تبشون بالا نمیرفت. برام خیلی عجیب بود این دختر با سن کم چجوری این همه بچه داری میدونه....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽