#زندگینامه 🌸🍃
شهید رضا پناهی در سال ۱۳۴۸ در خانواده ای مذهبی در شهرستان كرج متولد شد، اما بیشتر از ۱۲ سال نتوانست سنگینی تن كوچكش را بر روح بزرگش تحمل كند تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیش ابدی شد.
مادرش میگوید، از همان دوران كودكی سعی میكردم مسائل مذهبی و دینی ر ا به صورت داستان و با زبان ساده و شیوا برایش بازگو كنم و او را با این مسائل آنشا سازم و او نیز علاقه زیادی به فراگیری داشت و او از چنان هوش و ذكاوت سرشاری برخوردار بود كه همیشه سوال میكرد مثلاً مادر چه كسی ما را درست كرده؟! و من در جواب میگفتم خداوند. دوباره سوالهای پی در پی میكرد و دوران كودكیاش مملو از چراهایی بود كه حاكی از نبوغ فكریاش بود و یا وقتی زندگی نامه ائمه و یا امام حسین(ع) را در قالب داستان برایش تعریف میكردم، سوالاتی از قبیل این كه چرا شهید شدهاند و چرا ما امام نداریم از من میپرسید.
همزمان با تحصیلات ابتدایی او، انقلاب شكوهمند اسلامی شروع شد. هر چند او از نظر سنی كوچك بود ولی از نظر فكری و عقلی به اندازه یك فرد عاقل و بالغ مسائل را میفهمید با علاقه و اشتیاق در جلسات مذهبی شركت داشت و همچنیندر تظاهرات و راهپیماییها به همراه پدر و دوستانش شركت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین افرادی بود كه در بسیج شركت داشت و همراه دیگر برادران شبها به نگهبانی میپرداخت تا این كه پس از شروع جنگ تحمیلی مدتی در ستاد جمعآوری كمكهای مردمی به جمعآوری وسائل مورد نیاز جبههها مشغول شد و هم چنین در این مدت یك دوره آموزشی دیده بود و بالاخره با اصرار فراوان و جلب رضایت پدر و مادرش فرم تقاضای اعزام به جبهه را پر كرد ولی به خاطر سن كم از رفتن او به جبهه ممانعت شد.
رضا چاره كار را در دستكاری شناسنامهاش دید و خود را به آوردگاه نبرد حق علیه باطل رساند و در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ در جبهه قصرشیرین به فیض عظمای شهادت نایل شد.
سردار شهید یونس فتح باهری از فرماندهان این شهید نوجوان درباره او میگوید:
اولین روز ورود رضا به جبهه، متوجه كوچكی جثه و سن كم او شدیم و با بچهها قرار گذاشتیم همین روز اول كاری كنیم كه او را به كرج منتقل كنیم. قرار شد او را در پست نگهبانی قرار دهیم. پس از دو ساعت معمولاً موقع استراحت و تعویض پست میشود و با قرار قبلی دو ساعت دیگر تمدید شد و مجددا دو ساعت دیگر و برای چهارمین بار دو ساعت دیگر او را در پست نگهبانی گذاشتیم و او چنان بیدار و سرحال نگهبانی میداد كه همه نقشههای ما را كه قرار بود او را خلع سلاح كنیم و یا بر اثر خستگی به خواب رود و بتوانیم عذر او را از جبهه بخواهیم نقش برآب كرد و او موفق شد كه تا لحظه شهادت در جبهه بماند.
در یكی از شبها كه در جبهه بود متوجه شدم رضا در رختخوابش نیست! به دنبال او راه افتادم تاو را در سنگری نزدیك تپههای دشمن یافتم. در حالی كه سر به آسمان داشت و زمزمه میكرد متوجه من شد تبسمی كرد. از او پرسیدم اینجا چه میكنی؟ او با تعجب پرسید شما اینجا چه میكنید؟ من گفتم اینجا با چه كسی صحبت میكردی؟ و او جواب داد فردا میفهمی.
پس از آن برگشتم و صبح رضا به حمام رفت و بعد پیراهنی را به من داد به عنوان یادگاری و من به او گفتم نیم وجبی! پیراهن تو كجا و من كجا! و او گفت هدیه است و پیراهنی به دوستی دیگر داد و تمامی وسایل شخصی خود را هدیه داد.
رضا صبح بعد از صبحانه قرار بود به مأموریت دیدهبانی و شناسایی برود. به اتفاق چند نفر به مأموریت رفتند و در برگشت مورد اصابت خمپاره ۶۰ دشمن قرار گرفتند و رضا و یكی از دوستانش شهید شدند و بقیه زخمی شدند و برگشتند. آنگاه متوجه شدم كه جریان راز و نیاز شب گذشتهاش و وعدهای كه داده بود كه «فردا متوجه میشوید» چه بود.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽