شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 سلام دیدم سرگذشت میزاری منم خواستم سرگذشتمو براتون بگم همیشه فکر میکردم خان
🌸🍃 باورم نمیشد قراربود خونه ی مادربزرگش باشه ولی حالا با اون وضع اومده بود برام سوال بود چرا از در نیومد و از دیوار اومد داخل... بادیدن قیافش بیشتر ترسیدم مخصوصا که فهمیدم داره میاد سمت کلبه نمیدونستم باید چیکار کنم فقط خشکم زده بود.... آرین باحالی داغون اومد بالا وقتی منو دید شوکه شد و چون فکر میکرد میخوام جیغ بکشم جلوی دهنمو گرفت وگفت صدات درنیاد کسی نفهمه من اینجام... منم از ترس فقط باسر تائیدش کردم که دستشو برداشت، بهم نگاه کرد و بایه حالت دستوری بهم گفت برو برام آب بیار ولی حرفی به کسی نمیزنی... منم ازش میترسیدم گفتم باشه.. و رفتم براش آب بیارم وقتی مادرم بهم گفت شیدا مادر چی شده که زود اومدی؟ نتونستم تو چشمهای مادرم نگاه کنم فقط گفتم اومدم یه لیوان آب ببرم... که مادر آرین با لبخند بغلم کرد و گفت ول کن عروسک منو و کمتر بهش گیر بده مادر شیدا... گفت تو برو من برات میارم... ولی من اصرار کردم نه نه خودم میبرم، اصرار منو که دید از یخچالشون یه آب معدنی کوچیک بهم داد ومنم سریع گرفتم و دویدم سمت کلبه، همش نگران بودم نکنه آرین چون دیر کردم عصبانی بشه از پله ها رفتم بالا دیدم آرين اونجا نشسته خواستم برگردم که منو دید و گفت شیدا آوردی؟ منم دیگه نتونستم چیزی بگم فقط آب و بهش دادم دیدم یه چیزی شبیه قرص با آب خورد ولی نفهمیدم چی بود یه چنددقیقه ای گذشت یهو دیدم آرین با خودش هزيون میگه حالش یه جوری بود یهو میخندید يهو حرف میزد و حتی یهو ساکت میشد... خیلی خیلی ازش ترسیدم دست و پاهام لرز برداشت انگار حس خوبی به این ماجرا نداشتم اومدم برگردم که یهو دیدم دستمو گرفت مدام یه چیز زمزمه میکرد.. فسقلی کوچولوی زشت ... من اشک میریختم و نمیتونستم جیغ بکشم.. میترسیدم آرین و ببینم ولی باهمه ی ترسا من سکوت کردم وما اون شب رفتیم خونه ی آرین اینا مثل همیشه بامحبت بودن و احساس خیلی خوبی بهت میدادن همه چیز خوب بود تا اینکه آرین از خواب بیدار شد وبه مادرش گفت شام منو بریز بیار تو اتاقم.. پدرش بهش گفت آرین جان مهمون داریم زشته.... یهو آرین پرخاش کرد و گفت اینا که مهمون نیستن دیگه شدن صاحبخونه.... که یهو پدرش بلند شد یکی زد تو گوش آرین و پدر من پدرشو کشید عقب گفت حاجی بچگی کرده از خواب بیدار شده حق داره ما که غریبه نیستیم جوون و جاهل.... خلاصه پدرش آروم شد و به همسرش گفت بهش شام نده تا یاد بگیره با بزرگتر از خودش چه جور رفتار کنه.. از همون روز آرین کینه ی مارو به دل گرفت و فکر میکرد من با اومدنم محبت خانوادشو ازش گرفتم.. هروقت خونشون بودیم منو اذیت میکرد، یه بار داشتم میرفتم تو حیاط که از یقه منو کشید برد تو کلبه اونقدر ناگهانی بود که من حتی نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم منو از یقه پرت کرد تو کلبه پاهام درد وحشتناکی گرفته بود و دستم خراش کوچیکی برداشت، آرین میومد جلو و من فقط نگاه میکردم ولی میدونستم آرین آدم خوبی نیست.. تا بیام بلند شم منو کشید بالا و گفت پامو ببوس و بگو هرچی شما بگی .... وقتی دید کاری نمیکنم یکی زد تو صورتم من فقط گریه میکردم و باز لکنت گرفته بودم دید من باز لال شدم خودش سرمو گرفت فشار داد روی کفشش و منم همش تقلا میکردم فرار کنم با عقل و منطق کوچیکم این چیزا رو میفهمیدم و مادرمم بهم یاد داده بود که کسی نباید اذیتت کنه یه لحظه که منو ول کرد من با پام پاشو لگد کردم و با درد و لرز از پله های کلبه فرار کردم که از روی پله ها افتادم وناخودآگاه جیغ کشیدم که مادر آرین اومد... مادر خودم نبود چون حال خالم بد شده بود منو پیش مادر آرین سپرده بود وقتی حال و روز منو دید و از بالا آرین و دید انگار یه چیزایی دستگیرش شد به خصوص که من باز خودمو خیس کرده بودم فهمید حال من هرچی هست به آرین مربوطه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌