#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
من بعد از طلاقم رفتم کلاس آرایشگاه همون کاری که دوست داشتم بچه ام پیش خودم بود تنها بزرگش کردم شد یه پسر ۷ ساله میگفتم پدرش بد بود من الان مردی دارم که دنیام هست ولی چرخ روزگار جوری دیگر برای من بخت برگشته رقم خورد پسرم تازه کلاس اول را تمام کرده بود ولی هنوز ۸ سالش نبود یه روز که از کلاس آمدم خسته و مونده دیدم تمام بدن پسرم سیاه مثل کسی که این بچه رو زده باشند خدا شاهده الان که به یاد اون روزهای تلخ میافتم با اشک چشم مینویسم دیدم تمام بدن بچه ام سیاه از گردن دست پا همه جا مثل اینکه کتک کسی به این بچه زدند رنگش هم سفید شده بود رنگ پریدگی داشت به مامانم گفتم بریم یه آزمایش خون بدیم ببینم چه طوره درست یادمه خواهرم شب تاسوعا ۹۵ رفت جواب آزمایش پسرم بگیره مامانم رفته بود نماز منو پسرم خونه بودیم دیدم خواهرم آمد ناراحت بود گریه کرده بود گفت باید بره بیمارستان من مثل اینکه گیج شده بودم گفتم برای چی جوابی بهم نداد 😭😭😭 فقط گفت خون پلاکت همه چیز بچه ام پایین بود با گریه رفتیم شب تاسوعا بیمارستان اونجا بعد از معاینات بازم بهم نگفتند چی هست وقتی تهران برای نمونه گیری که چندین بار از بچه ام کردند فهمیدم سرطان خون داره خدا میدونه چه زجری کشیدم چه دردی کشیدم بدون مردی که پشتم باشه خدا میدونه مرگ رو با چشمهایم دیدم آمدم نذر سفره بی بی سه ساله حضرت رقیه کردم سفره انداختم نذر کردم خرج کردم تا بی بی سه ساله پسرم را شفا داد تو خواب دید یه روز تو بیمارستان با حال بد که یه خانم کوچولو دست کشیده رو سرش و گفت خوب میشی باور کنید از اون سال من سفره حضرت رقیه هر سال میندازم خیلی ها سر این سفره حاجت گرفتند دختر خالم بعد ۱۷ سال بچه دار نمیشد خدا یه دختر کوچولو داد نمیخواهم سرتان درد بیارم من از همه چی ام گذشتم از جوانی از همه چیز از حق زندگی دوباره ام خودم مریض شدم برای منم دعا کنید
تمام
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽