#قسمت_پنجاهو_پنج
تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو میکنه و منو از یاد برده ..
سر سفره مادر حرف میزد و من فکرم جای دیگه بود و اصلا متوجه نمیشدم چی میگه...
لیوان دوغ رو جلوی صورتم گرفت و گفت با تو ام یوسف .. چی کار کنیم .. دختر مردم که نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه .. بگم عمه ملوک بیاد بریم واسه شیرینی خورون ...
دوغ رو سر کشیدم و تو یک آن تصمیمم رو گرفتم ..
آره... بگو عمه بیاد...
مادر با خوشحالی گفت وااای خدایا شکرت.. همین صبحی میفرستم دنبالش ...
از کنار سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم ..
میترسیدم اگر بمونم بگم که نمیخوامش .. بگم که با خودم .. با صنم .. با مادر .. با همه لج کردم ...
هنوز هم از همون رختخوابی استفاده میکردم که با صنم روش میخوابیدیم ..
از دست صنم عصبانی بودم به رختخواب لگد زدم و در اتاق رو باز کردم و داد زدم سلطانعلی بیا اینا رو ببر..
رختخواب رو پرت کردم تو حیاط ..
تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیک صبح خوابم برد..
وقتی بیدار شدم صدای عمه ملوک میومد از تعجب سریع بلند شدم و به حیاط رفتم ..
عمه تا منو دید گل از گلش شکفت و قربون صدقه ام رفت ..
مادر که متوجه ی تعجب من شده بود گفت بعد از نماز صبح سلطانعلی رو فرستادم دنبال عمه ملوک .. تو هم خودم بیدارت نکردم که ما رو تا خونه ی مرضیه ببری ..
فقط سرم رو تکون دادم و عمه پرسید یوسف من از طرفت وکیل میشم خودم مهریه رو تعیین میکنم .. مبارکت باشه الهی...
با صدای آرومی گفتم هر کار صلاح همونو انجام بدید ....
حال عجیبی داشتم .. نه ذوقی ، نه اشتیاقی.. فقط میخواستم از این شرایط نجات پیدا کنم و منم مثل خیلی از هم سن و سالهام صاحب زن و زندگی بشم ..
عمه و مادر دوباره، کیسه نقل و نبات برداشتن و با ماشین من به خونه ی مرضیه رفتیم..
با اینکه تصمیم گرفته بودم صنم رو فراموش کنم باز تمام مسیر برگشت همه جا رو با دقت نگاه میکردم .. هنوز امید داشتم ...
اسد یه پاکت شیرینی آورده بود و بین کارگرا پخش میکرد .. چند تا هم برای من آورد و گفت شیرینی شما جداست ناهار یه چلوکباب مشتی مهمون منی...
با این که اصلا حالم خوب نبود نخواستم حال خوبش رو بهم بزنم و گفتم میدونستم صبحونه نمیخوردم دو پرس چلوکباب میخوردم ..
اسد یکی از شیرینیها رو گذاشت تو دهانش و گفت تو جون بخواه فردا هم یه پرس دیگه میدم...
خندیدم و گفتم نه دیگه .. فردا من به تو شیرینی نامزدیم رو میدم ...
اسد سرفه ای کرد و پرسید صنم رو پیدا کردی؟
با شنیدن اسم صنم ناخودآگاه لبخندم جمع شد و گفتم نه.. امروز مادر و عمه ام رفتند که با خانواده مرضیه صحبت کنند...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••