شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_پنج صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده که مرده.. تو زن داری.. الانم تو خ
مادر اول تعجب کرد و با چشمهای گشاد خیره نگاهم میکرد ولی زود خودش رو جمع کرد و گفت بخاطر یه زن که پنهونی میرفت خونه ی این و اون سر مادرت داد میکشی؟ یاد حرفی که به صنم گفته بود افتادم و باز با فریاد گفتم رفته بود خونه ی برادرش .. اونجا برادرش زندگی میکرد .. خودت که دیدی.. مادر زانوش رو جمع کرد و بی تفاوت گفت چه من مقصر باشم چه خودت ، چه کس دیگه ، کاریه که شده .. الان چه وقت این حرفهاست بعد یه سال... زن داری .. امروز فردا بچه دار میشی ... نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و بلند شدم و گفتم ولی من دلم میخواست صنم تو زندگیم بود، صنم واسم بچه میاورد .. با صدای افتادن چیزی پشت سرم ، برگشتم .. مرضیه جلوی در ایستاده بود .. سفره از دستش افتاده بود و با چشمهای اشکی نگاهمون میکرد .. حرفهام رو شنیده بود .. نتونستم چیزی بگم .. از کنارش گذشتم و به اتاقمون رفتم .. دلم برای مرضیه سوخت .. دوست نداشتم اون ، تو این شرایط اذیت بشه ولی دست خودم نبود .. صنم رو دیده بودم و بی قراریم بیشتر شده بود .. با دیدن رفتار خونسرد مادر ، هم عصبانیتم بیشتر شده بود و نتونستم خودم رو کنترل کنم ... کمی که گذشت آفت با سینی غذا وارد اتاق شد و گفت آقا به خدا من میخواستم بگم ولی خانم بزرگ ... نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم برو بیرون نمیخوام صدای هیچ کدومتون رو بشنوم .. صدام رو بالاتر بردم و با فریاد گفتم یه عده دشمن دور خودم نگه داشتم .. بدون این که شام بخورم روی فرش دراز کشیدم و خوابم برد .. نیمه های شب بود که متوجه شدم مرضیه یه پتو ، روم کشید ... صبح زود بیدار شدم .. مرضیه با فاصله از من خوابیده بود .. به آرومی از اتاق خارج شدم .. آفت از مطبخ بیرون اومد و گفت آقا صبحونه آماده است ، الان میارم .. بدون اینکه جوابش رو بدم از عمارت خارج شدم ... از دست همه عصبانی بودم .. به طرف خونه ی صنم راه افتادم .. بین راه چند تا نون تازه و وسایل صبحونه خریدم ... در نیمه باز بود .. چند تقه به در زدم و در رو باز کردم .. پیر زن خمیده ای تو حیاط ، کنار حوض بود.. با دیدنم پرسید تو کی هستی؟ +من .. من دوست صمدم .. خونه هست؟؟ پیرزن با دست اطراف رو نشون داد و گفت الان اینجا بود کنار من. صمد از پشت درختها بیرون اومد و با اخم نگاهم کرد .. با لبخند به سمتش رفتم و گفتم سر راه نون تازه گرفتم صبحونه کنار هم بخوریم.. صمد دندونهاش رو روی هم سابید و با حرص گفت بیخود کردی.. کاری نکن از اینجا هم بریم. دستم رو ، روی شونه اش گذاشتم و گفتم صمد خودتم میدونی دل صنم هم پیش منه .. لجبازی نکن .. تو کمک کن من به صنم برسم من کمک میکنم تو از شر مشکلاتت نجات پیدا کنی .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••